یاد دوست
در پاریس، در بیرونی منزل امام
غذای بسیار سادهای که غالباً تخم مرغ
و سیب زمینی بود، به افراد داده میشد. آنقدر
این برنامه غذایی ساده و تکراری بود که خبرنگارهای
خارجی از ما میپرسیدند مگر تخم مرغ سمبل چه
چیزی برای شما ایرانیهاست که اینقدر از آن مصرف
می کنید !
از آنجا که امام خود ساده میزیستند، اطرافیان
ایشان نیز در زندگی خود رعایت سادگی را میکردند.
برای مثال غذای آنها در نوفل لوشاتو، نان و پنیر و
گوجه فرنگی و تخم مرغ و گاهی اوقات هم اشکنه بود.
بارها دیدم که اگر ایشان آب میخوردند باقیمانده
آب لیوان را خالی نمی کردند، بلکه کاغذی روی آن
می گذاشتند تا بعداً از آن استفاده کنند. برای امام،
ماندن و گرم شدن آب مسألهای نبود.
من بارها ناظر وضو گرفتن امام بودهام و دیدهام که
ایشان در فاصله به جا آوردن اعمال وضو، شیر آب را
می بندند و در موقع لزوم دوباره باز میکنند تا مبادا
آب اضافی از شیر خارج شود.
روزی من در نوفل لوشاتو به علت ارزانی در حدود 2
کیلو پرتقال خریدم. فکر کردم که هوا خنک است و برای سه الی چهار روز پرتقال خواهیم داشت. امام با دیدن
پرتقالها فرمودند: «این همه پرتقال برای چیست؟»
من هم برای اینکه کار خودم را توجیه کرده باشم،
عرض کردم پرتقال ارزان بود، برای چند روز اینقدر
خریدم. ایشان فرمودند: شما مرتکب دو گناه شدید.
یک گناه اینکه ما نیاز به این همه پرتقال نداشتیم و
دیگر اینکه شاید امروز در نوفل لوشاتو کسانی باشند که
تا به حال به علت گران بودن پرتقال، نتوانستهاند آن را
تهیه کنند در حالی که این مقدار پرتقال را برای سه
یا چهار روز آن هم به جهت ارزان بودن آن خریده اید.
ببرید، مقداری از آن را پس بدهید. گفتم: «پس دادن
آنها ممکن نیست.» ایشان فرمودند: «باید
راهی پیدا کرد ». عرض کردم چه کار میتوانیم
بکنیم؟ ایشان فرمودند: «پرتقالها را پوست بکنید
و به افرادی بدهید که تا حالا پرتقال نخوردهاند، شاید
از این طریق خداوند از سر گناه شما بگذرد ».
کیفیت خرج خانه و خرید به عهده من بود. لیست
چیزهایی را که میخواستیم، مینوشتم و آن را خدمت
امام میبردم و پول میگرفتم و برای خرید به بازار
می رفتم. هر چه باقی میماند، به عنوان تنخواه نگه
می داشتم.
یک روز خدمت ایشان رسیدم و گفتم: این چیزها را
می خواهیم و جمعش اینقدر میشود. مبلغ را که گفتم
امام فرمودند: «در جمع اشتباه کردی». من دوباره
شروع کردم به جمع زدن و گفتم: «جمعش درست
است.» ایشان سکوت کردند و فقط پول را دادند.
من به بازار رفتم و خرید کردم. دست آخر دیدم پول زیاد آوردم. فهمیدم که در جمع کردن 9 فرانک را 90 فرانک
حساب کرده ام. خدمتشان رسیدم و گفتم: «حاج آقا من
اشتباه کردم و پول زیاد آوردم ». فرمودند: «من همان
صبح فهمیدم. میخواستم خودتان بفهمید ». این نکته
ریز و لطیفی است. اگر ایشان همان صبح روی حرف
خودشان پا فشاری میکردند، من احساس میکردم که
در این خانه به من اطمینان ندارند و دلسرد میشدم،
اما وقتی که ایشان به من اعتماد کردند، چقدر ارتباط
خالصانه شد.
به یاد ندارم که چیزی خریده باشم ـ البته برای بیت
امام ـ و امام نگاه نکنند. در حالی که دقیقاًً هر وقت
می خواستم چیزی بخرم، خانم میگفتند که چه بخرم
و چه نخرم یا از خودشان گاهی سوال میشد که
فلان چیز لازم است یا نه، ولی در عین حال در مورد
کم یا زیاد خریدن یا گران و ارزان خریدن، دقت نظر
داشتند.
از خاطرات خانم مرضیه حدیده چی ( دباغ )
[[page 8]]
انتهای پیام /*