مجله نوجوان 11 صفحه 20

کد : 131685 | تاریخ : 18/06/1395

سلام آقای شامانی ! آقا اجازه؟ ! ما یه چیزی نوشتیم ! همیشه می­خندید، حتی وقتی میان متلکهای بی مزه ما سکوت می­کرد تا حسابی خجالت بکشیم. آنقدر با هیجان و شور حرف می­زد که همه مان را حتی آنهایی که سر کلاسها مدام ساعت می­پرسیدند، به وجد می­آورد. هیچ کدام از ما حتی بعد از 12 سال، چهره پر مهر «محمد علی شامانی­» ـ معلم ـ انشایمان را فراموش نکرده ایم. همین یکی، دو ماه پیش بود که مصاحبه­اش را به عنوان یکی از اعضای هیأت داوران انتخاب بهترین کتاب جشنواره رشد از تلویزیون دیدم. هنوز همان چهره خندان را داشت که غبار گذشت 12 سال کمی شکسته­اش کرده بود. به یاد اولین باری افتادم که مجله­ای را به دستم داد و گفت: «بیا پسر ! داستانت چاپ شد !­» باورم نمی شد. هزار بار داستانم را خواندم و مجله را ورق زدم و به بچهها پز دادم. وقتی قرار شد تا موضوع این هفته سوژه طلایی، انشاء باشد، بی اختیار به فکر او افتادم و شاگردانی که او تربیت کرد. با بچههای همکار شروع کردیم به شمارش شاگردان او که الان یا سردبیر هستند یا روزنامه نگار یا عکاس حرفه ای، یا فیلمساز و یا نویسنده. ( البته به جز من که بین شاگردان او بی استعداد ترین بودم ). چقدر دلم می­خواست تا همه بچهها را جمع کنم و یک جا ببرم پیش او و مثل آن وقتها که شور نوشتن را در ما زنده کرده بود و هرهفته با عشق و لذت به درد و دلهای نوشته ده ما گوش می­کرد و برای فهمیدن قدرت کلمات در کنار یکدیگر، کمکمان می­کرد، برایش انشای تازه­ای بخوانم. اول دستانش را به رسم دوستی در دستانم بگیرم و بگویم: «آقا اجازه ! ما همون شلوغ کارهایی هستیم که قیف کاغذی می­چسبوندیم به سقف کلاس و حالمون از هر چی انشاء و املاء و نوشتنه به هم می­خورد و شما اهلی مون کردی. ما همونایی هستیم که از شما یاد گرفتیم می­شه دردها و شادیها و آرزوهای آدمیزاد رو نوشت و بهشون فکر کرد و تسکین داد و رشد کرد. ما همونایی هستیم که با کمک شما عاشق نوشتن شدیم.­» بعد دستهایش را ببوسم و یکی از کارهای تازه­ام را جلو ببرم و با خجالت بگویم: « آقا اجازه؟ ! ما یه چیزی نوشتیم !­» درست مثل 12 سال پیش.

[[page 20]]

انتهای پیام /*