مجید صالحی
چنین است رسم سرای سگای درشت...!
و یک استخوان بزرگ بود. ..خیلی بزرگ
اونقدر که خیلی ذوق کرد
و یک دفعه چشمش به یک
چیز عجیب افتاد!...
استخوان رد به دندون گرفت... و دوید...
دوید. ..از کوهها گذشت..
تا به یک جای خلوت رسید و مطمئن شد
کسی نیست... اونو خورد. ..
...و فکر کن چه اتفاق برایش افتاد؟!...
اگه یه روز دیدید که یک سگ گرسنه داره
قدممی زنه...
اونو به دندون گرفت و مطمئن شد که کسی اونو ندیده
از جنگلها گذشت و دوید...و دوید...و دوید...
بعد که به خودش اومد دید هیچ کس و هیچ چیز
ده رو برش نیست و...
[[page 26]]
انتهای پیام /*