مجله نوجوان 11 صفحه 27

کد : 131692 | تاریخ : 18/06/1395

نوشتههای شما یک سفر امروز ما به سفری، ایری به دنبال نمی آمد. من سوار بر او شدم. او شروع به پرواز کردن «شد»! من به او گفتم: «من را به جایی ببر که هیچ کس نباشد و آسمان آنجا آبی آبی باشد و پستی و خود خواهی هم وجود نداشته باشد.» او به راه افتاد. ما به اقیانوسی رسیدیم. دلم ریخت که یک دفعه به اقیانوس نیافتادم. از اقیانوس گذشتیم. به دره سرسبزی رسیدم. ابر با سرعت تمام به پایین آمد. دلم دوباره داشت می ریخت که ابر مرا در دره بیاندازد اما از دره گذشتیم. ابر مرا به جایی که خواستم رساند. آنجا فصل پاییز بود اما دری داشت. در را باز کردم و هر چه انرژی بود را جمع کردم. ابر دوباره صدایم زد و گفت: « بیا دوباره برگردیم. باز هم بهاینجامیآییم.» من هم قبول کردم و به راه افتادم. سوگند خلیلی - 11 ساله داستان خیالی یک روز گرم تابستانی بود که من از خواب با بی حوصلگی تمام بیدار شدم. احساس عجیبی داشتم. هر لحظه وسایل اطراف اتاقم برایم بزرگ و بزرگ تر و خودم کوچک و کوچکترمی شدم و می خواستم روی تختم به پایین بیایم که با شتاب تمام از روی تخت به طرف پایین پرتاب شدم. مادرم در آنجا آن لحظه مشغول جارو کردن اتاقم بود. از ترس اینکه با جاروی خود من را به اطراف پرتاب نکند خودم را به گوشه اتاق رساندم ولی مادرم همه خاکهای اتاق را به آن طرف جمع کرد و با خاکانداز من را به همراه خاکها با یک حرکت تند به باغچه پرتاب کرد. احساس درد شدیدی داشتم ولی هرچه فریاد می زدم مادرم جواب نمی داد. همین طور که در فکر بودم مورچه غول پیکری به طرفم آمد. از ترس مورچه خود را به طرف ریحانهای کاشته شده در باغچه رساندم و خود را زیر برگ آن پنهان کردم. خوشبختانه مورچه از آنجا گذشت و من خودم را به طرف ورودی خانه رساندم. هر چه تلاش کردم در باز نشد در همین حال زنبوری را دیدم که با زحمت فراوان می خواهد به داخل خانه ما وارد شود. تا زنبور به طرف پایین آمد من خودم را به بال او نزدیک کردم و سوار بر بالهای او شدم. زنبور از قسمت شکسته شیشه حیاط به داخل خانه رفت. من آرزو می کردم او جایی برود که مادرم یا برادرم مرا می دیدند. او به طرف طاقچه اتاق رفت و برادرم جیغ زد و از مادرم خواست تا او را بکشد. من که وقت کرده بودم خودم را به روی تاقچه انداختم. من فریاد می زدم مادر مرا نکش که یک دفعه احساس کردم مادرم اشکهایم را پاک کرد.. مادرم را بغل کردم و گفت دخترم از چه چیزی ترسیدی. تو خواب بدی دیدی. من هم بیدار شدم و مادرم را بغل کردم و خدا را شکر کردم که همان سوگند قبلی هستم و کوچک نشده­ام و وقتی فکر کردم هر نعمتی که خدا به ما داده ما باید از او سپاس گزار باشیم.

[[page 27]]

انتهای پیام /*