
                                                 دیدار
روزی ظل السطان،  پسر ناصرالدین شاه که حاکم اصفهان
بود، جسینقلی خان ایلخانی بختیاری را از ده به شهر اصفهان
دعوت کرد و به افتخار او در یکی از
کاخهای بزرگ صفوی، ضیافت باشکوهی
بر پا کرد. دراین مهمانی، بسیاری از 
 رجال و بزرگان مملکتی حضور داشتند. هنگام پذیرایی و حرف
و خنده، ناگهان روستایی لری، سر و پا برهنه  وارد تالار شد و 
سراغ جسینقلی را گرفت. خان که از حضور مرد روستایی
آن هم در برابر رجال و اعیان شهر، شرمنده. و خشمگین شده
بود.گفت: «برادر! برای چه به شهر آمدهای؟» روستایی گفت:
«آمدهام تا تو را زیارت کنم!»
خان با شرمندگی نگاهی به مهمانان کرد و گفت: «احمق! خر
و گاو و گوسفندها را رها کردهای و چندین فرسخ پیاده آمدهای
تا مرا ببینی؟!»
مرد پاسخ داد: «چه فرمایشی می کنی خان! خرم تویی! گاوم
تویی! گوسفندم تویی! همه چیزم تویی!»
حالا که زنده ام
گدایی ژنده پوش و گرسنه به در خانه
مردی توانگر رفت و گفت: «اگر امروز
در برابر خانه ات بمیرم، با من چه
        می کنی؟»
              مرد گفت: «تو را کفنمی پوشانم
                 و به گورمی سپارم.»
                     گدا گفت: «امروز که
                       زنده ام، به من پیراهنی
                        بپوشان و در عوض وقتی 
                          که مردم، مرا بی کفن به
                          خاک بسپار! »
                          مرد توانگر از گفته او به 
                        خنده افتاد و به او پیراهنی 
                       بخشید.
  [[page 33]] 
                
                
                انتهای پیام /*