مجله نوجوان 12 صفحه 31

کد : 131732 | تاریخ : 18/06/1395

احتیاجی به دارو نیست. فقط 4 برگ دیگر مانده و من فکر میکنم تا قبل از تاریک شدن هوا، آخرین برگ هم بیفتد ... «جاسنی عزیزم»؛ سو حرف جاسنی را قطع کرد: «میشود قول بدهی چشمهایت را ببندی و تا وقتی کار من تمام نشده آنها را باز نکنی؟ میدانی که من امشب باید کارهایم را تحویل بدهم و بستن پنجره به نفع هیچ کدام از ما نیست. به علاوه من نمیخواهم تو بیشتر از این به این برگهای احمقانه زل بزنی. جاسنی اول از سو خواست تا در اتاق خودش کار کند و وقتی سو قبول نکرد، جاسنی گفت: پس به محض اینکه کارت تمام شد به من خبر بده. من میخواهم افتادن آخرین برگ را ببینم، از انتظار خسته شدم و از فکر کردن! جاسنی تب داشت، برای همین خیلی زود خوابش برد و سو به سرعت پرده را کشید و پایین رفت. طبقه پایین منزل پیرمردی به نام برمن بود. یک نقاش ناموفق که سالها در آرزوی خلق یک شاهکار، تمرین کرده بود و هرگز نتوانسته بود نقاشیای را که دوست دارد،روی کاغذ بیاورد. با این حال دخترها احترام زیادی برای او قائل بودند و سو میخواست یک پرتره از چهره او نقاشی کند. برمن پیرمرد پرحرفی نبود و وقتی بحث نقاشی پیش میآمد، او بلافاصله شروع به حرف زدن درباره شاهکارش میکرد. شاهکاری که قرار بود روزی بکشد. در واقع دخترهای جوان به او به­عنوان یک پیشکسوت و استاد، احترام میگذاشتند و او هم بهطور ناخودآگاه دوست داشت مثل یک پدر مراقب همسایههای کمسن و سالش باشد. سو به محض اینکه پیش برمن رفت، همه ماجرا را تعریف کرد. برمن عصبانی شده بود و با داد و فریاد میگفت: یعنی مردم دنیا آنقدر ابله شدهاند که میمیرند چون برگهای یک درخت قدیمی به زمین میافتند؟ من که چنین چیزی نشنیدهام. تو چرا اجازه دادی چنین فکرهای احمقانهای به مغز او خطور کند؟ سو توضیح داد: او خیلی مریض است و خیلی ضعیف شده؛ تب بالایی دارد و تب، همیشه فکرهای عجیب و غریب میآورد. صداری رعد و برق گفتگوی آن دو را قطع کرد. طوفان و باران شدیدی شروع شده بود و کمتر برگی میتوانست در برابر این طوفان مقاومت کند. سو نقاشیاش را تمام کرد و سراغ جاسنی رفت. او عمیق خوابیده بود. سو جرأت نکرد پرده را کنار بزند. آرام به اتاقش رفت و از فرط خستگی فوراً خوابید. صبح روز بعد خیلی زود فرارسید. وقتی سو بیدار شد، جاسنی بیدار بود و با چشمهای باز به پنجره زل زده بود. - پنجره را باز کن؛ من میخواهم ببینم. جاسنی به آرامی به طرف سو برگشت و سو در سکوت اطاعت کرد. جاسنی ادامه داد: خدای من بعد از آن باران سنگین و باد شدید هنوز یک برگ به درخت مانده است. آخرین برگ که هنوز سبز مانده، آنجا، روی آن شاخه بالایی ولی حتماً امروز خواهد افتاد و نوبت من خواهد رسید. روز به آرامی میگذشت و هنوز غروب نشده بود که باد شدیدی وزیدن گرفت. سو به زحمت جاسنی را قانع کرد تا اجازه بدهد پرده اتاق را بکشد. هر دوی آنها مطمئن بودن که این برگ باقمیانده تا صبح مقاومت نخواهد کرد. بنابراین صبح روز بعد با دیدن برگ روی شاخه خیلی خیلی متعجب شدند. جاسنی مدتی طولانی به این برگ خیره شد و سپس سو را صدا زد: سو، من دختر بدی بودهام. یک چیزی باعث شده که این برگ روی درخت بماند. شاید میخواهد بدی من را به من نشان بدهد. فکر میکنم آرزوی مرگ کردن، گناه بزرگی باشد. می­شود کمی سوپ برایم بیاوری؟ و این بالشها را پشتم بگذاری. میخواهم آشپزی کردن تو را تماشا کنم. دکتر بعدازظهر به ملاقات جاسنی آمد. او متعجب بود ولی با اطمینان اعلام کرد،تا هفته آینده حالت کاملاً خوب می­شود. دختر خانم! بهتره زودتر بروم. این پیرمرد طبقه پایین، اگر اشتباه نکنم اسمش برمن است، او هم ذاتالریه گرفته، او خیلی پیر است و من هیچ امیدی به بهبودیاش ندارم. به هر حال باید ترتیبی بدهم تا او را به بیمارستان ببرند حداقل وسایل راحتی بیشتری در اختیار خواهد داشت. روز بعد، سو کنار تخت جاسنی نشست و به آرامی گفت: جاسنی، دکتر به منم گفت که تو تا هفته آینده کاملاً خوب میشوی. خبر بدی برایت دارم. برمن پیر، امروز صبح در بیمارستان فوت کرده. وقتی میخواستند او را به بیمارستان ببرند متوجه شدند که تمام لباسهایش خیس بوده. آنها نردبانی در حیاط دیدهاند و بالاخره از برمن حرف کشیدهاند. او تمام شب طوفانی را بیرون بوده و داشته روی دیوار یک برگ و یک شاخه نقاشی میکرده، تو هیچ وقت به این فکر نکردی که چرا این برگ آخری هیچ وقت حرکت نمیکند، چون آن برگ در حد یک شاهکار خوب نقاشی شده بود و هیچ کس به آن شک نمیکرد. برمن پیر، درست موقعی که آخرین برگ درخت افتاده بود، کشیدن آن را شروع کرده بود.

[[page 31]]

انتهای پیام /*