مجله نوجوان 13 صفحه 8

کد : 131745 | تاریخ : 18/06/1395

ملک ابراهیم آب ریخت در کاسه تا بخورد و دید که یک انگشتر توی آن است. انگشتر را درآورد و درست نگاه کرد و دید همان انگشتری است که در شهر «صبا» به زنش داده. پیش خودش گفت؛ این دختره آمده ما را پیدا کرده، حالا باید رفت و او را نجات داد که این دیوها او را نخورند. دختر بیچاره هم در لب جوی آب زارزار گریه میکرد تا اینکه ملک ابراهیم آمد. دختر روی دست و پای ملک ابراهیم افتاد و عذرخواهی کرد و گفت: «باور کن آن کار را من نکردم و تقصیر خواهرهایم بود. آنها از حسادت من را به این روز انداختند.» ملک ابراهیم دلش به حال او سوخت و وردی خواند و دختر را تبدیل به یک سنجاق کرد و به لباسش زد و به خانه رفت. اهل خانه ملک ابراهیم که همگی دیو بودند، مدام میگفتند که بوی آدمیزاد میاد و می×واستند به سنجاق سینه ملک ابراهیم نگاه بیاندازند که او نمیگذاشت. تا اینکه اهل خانه فهمیدند و خواستند تا ملک ابراهیم او را به حالت اولش برگرداند. ملک ابراهیم هم از آنها خواست قسم بخورند که دختر را نمیخورند. آنها هم قسم خورند. ملک ابراهیم دوباره ورد خواند و دختر را به حالت اولش درآورد. اهل خانه که قسم خورده بودند و نمیتوانستند دختر را بخورند، تصمیم گرفتند تا دختر را به خانه خالههای ملک ابراهیم بفرستند تا آنها او را بخورند. دختر در خانه ملک ابراهیم مشغول کار شد و هر وقت برایش خطری پیش میآمد، ملک ابراهیم به دادش میرسید تا اینکه یک روز مادر ملک ابراهیم یک قوطی به دختر داد و به او گفت برود خانه خاله ملک ابراهیم. این قوطی نامش قوطی «بزن و برقص» بود. مادر ملک ابراهیم به او گفت: «این قوطی را میبری خانه خاله ملک ابراهیم و یک قوطی دیگر به اسم «بگیر و بنشون» میگیری و میآوری.» ماجرا این بود که مادر ملک ابراهیم میخواست دختر را خالههای ملک ابراهیم بخورند تا آن وقت با خیال راحت دخترعموی ملک ابراهیم را برای او عقد کند. در همین موقع ملک ابراهیم پیدایش شده و به دختر گفت: «وقتی به آنجا میروی، میبینی دری بسته است، فوراً در را باز کرده و سنگی جلوی آن میگذاری و آن را به همان شکل باز نگه میداری. جلوتر که بروی، میبینی یک سگ را به آخوری بستهاند. جلوی سگ به جای استخوان، کاه و جو ریختند و آن طرفتر یک اسب میبینی که جلویش استخوان گذاشتهاند. استخوان را برمیداری و میگذاری جلوی سگ و گاه و جو را میگذاری جلوی آسب. داخل منزل میشوی. اولین اتاقی که وارد شدی، بالای طاقچه یک قوطی است و یک کاسه روی آن وارونه کردهاند. قوطی بزن و برقص را میگذاری و قوطی روی طاقچه را برمیداری و فرار میکنی. در ضمن یادت باشد که در این قوطی را که میبری، هیچ وقت باز نکنی.» دختر قبول کرد و به خانه خاله ملک ابراهیم رفت. اما در راه هرچه کرد نتوانست جلوی خودش را بگیرد و در قوطی را باز کرد و دید یک مشت آدم کوچولو از داخل قوطی با ساز و تنبک ریختند بیرون و شروع کردند به زدن و کوبیدن و رقصیدن. هرچه خواست آنها را بگیرد، نتوانست و نشست به گریه کردن. دوباره ملک ابراهیم آمد و با دیدن وضعیت به دختر گفت: «چرا به حرفم گوش نمیدهی؟ میخواهی مثل آن دفعه آواره بشی؟» دختر باز هم پشیمانی خودش را نشان داد و ملک ابراهیم دوباره او را بخشید و آدم کوچولوها را جمع کرد و داخل قوطی ریخت و گفت: حالا برو همه آن کارهایی را که گفتم انجام بده و زود برگرد.» دختر هم به سرعت رفت و به خانه خاله رسید. در را دید. آن را باز کرد و سنگی جلوی آن گذاشت. جلوتر رفت و جای استخوان و کاه جلوی اسب و سگ را عوض کرد و داخل منزل شد و سلام کرد و قوطی را داد به خاله خانم. خاله خانم تا رفت در اطاق دیگر، دندانهایش

[[page 8]]

انتهای پیام /*