مجله نوجوان 13 صفحه 9

کد : 131746 | تاریخ : 18/06/1395

را برای خوردن دختر تیز کند. فوراً دختر طاقچه را دید. کاسه را بلند کرد و قوطی «بگیر و بنشون» را برداشت و فرار کرد. از صدای پای او خاله فهمید، هرچه دنبالش دوید، نتوانست او را بگیرد. داد زد: «آهای سگ! بگیر جلوی این دختر را!» اما سگ این کار را نکرد و مشغول خوردن بود. خاله داد زد: «آهای اسب! بگیر جلوی این دختر را» اما اسب هم مشغول خوردن بود و از شدت گرسنگی اعتنا نکرد. خاله داد زد: «آهای در! بسته شو!» در هم نتوانست بسته شود و بالاخره دختر فرار کرد و آمد منزل و قوطی را داد به مادر ملک ابراهیم. دیوها همه تعجب کردند که دختر چطور نجات پیدا کرده و فهمیدند که کار، کار ملک ابراهیم است. بالاخره چه دردسرتان بدهم، اهل خانه ملک ابراهیم خواستند تا دخترعموی او را به عقدش دربیاوند. اما ملک ابراهیم فرار کرد و خودش را به شکل آسمان درآورد و دختر را به شکل یک تکه ابر و هرچه جواهرات داشتند، برداشتند و رفتند. خانواده دیوها، دو دیو را فرستادند تا آنها را پیدا کند. دیوها تنوره کشیدند و رفتند به آسمان. هر چه این طرف و آن طرف را نگاه کردند، کسی را ندیدند جز یک تکه ابر. برگشتند و گفتند: «اما آنها را ندیدیم و جز یک تکه ابر، چیزی نبود!» دیوها گفتند: «خوب میخواستی همانها را بیاوری!» دیوها تنوره کشیدند و به آسمان رفتند و هرچه گردش کردند ابر را ندیدند. نگو ملک ابراهیم خودش را یک درخت کرده بود و دختر را یک کلاغ. دیوها مأیوس برگشتند و گفتند: «چیزی جز یک درخت و کلاغ نبود.» خانواده دیوها گفتند: «خوب همانها را بیاورید!» دومرتبه دیوها رفتند و باز هم چیزی پیدا نکردند. این دفعه ملک ابراهیم وردی خواند ه بود و خودش و دختر را به یک سقاخانه و یک جام آب تبدیل کرده بود. باز هم دیوها دست خالی برگشتند و خانواده ملک ابراهیم گفتند: «هر چیزی پیدا کردید، بیاورید!» دیوها برای بار چهارم تنوره کشیدند و رفتند به آسمان و هرچه گشتند، هیچ چیز پیدا نکردند و ناامید برگشتند. ملک ابراهیم این بار با دختر آمده بودند به شهر و زندگی آسوده و راحتی را شروع کرده بودند. بله، این بود زندگی ملک ابراهیم دیو! بالا رفتیم ماست بود قصه ما راست بود پایین اومدیم دوغ بود قصه ما دروغ بود!

[[page 9]]

انتهای پیام /*