مجله نوجوان 13 صفحه 26

کد : 131763 | تاریخ : 18/06/1395

قصههای کهن مروری بر گذشته ضحاک با وسوسه ابلیس پدرش جمشیدشاه را کشت و بر تخت شاهی نشست و برای تأمین غذای ماران دوشش که بر اثر بوسه ابلیس و دو کتف او ظاهر شده بودند، هر روز دو جوان پاک و بیگناه را میکشت و مغز سر آنها را خوراک ماران دوشش میکرد و با ظلم و ستم به آزار و اذیت دیگران میپرداخت تا اینکه شبی خواب دید سه مرد جنگی به کاخ او آمدند و یکی از آنها که از آن دوی دیگر جوانتر بود، با گرز گران بر سر او کوبید. خوابگزاران ضحاک خواب او را چنین تعبیر کردند که فردی به نام فریدون میآید و با گرزی گاوسر او را از تخت شاهی به زمین میکشاند و او را در کوه دماوند، در بند میکند و جای او را میگیرد و اما ادامه ماجرا! چنان بد وکه ضحاک، خود روز و شب به نام فریدون گشادی دو لب بدان برز بالا ز بیم نشیب شد از آفریدون دلش پرنهیب ضحاک از آمدن فریدون سخت در هراس بود و روز و شب به آمدن او و سرنگونی تخت و تاجش فکر میکرد. روزی همه موبدان و سران کشورش را دعوت کرد و به آنان گفت: «من دشمنی کمسال ولی بزرگ و دلیر دارم، اگرچه این دشمن از من کمسالتر است ولی من نباید دشمن را دست کم بگیرم، بنابراین میخواهم از مردم و دیو و پری لشکری بزرگ و بینظیر بسازم و شما نیز باید به خوبی و راستی من گواهی بدهید.» ناگهان از میان جمعیت فریاد مردی دبه گوش رسید، ضحاک با روی خشمگین، او را به نزد خود دعوت کرد و به او گفت تو کیستی؟ و من به تو چه ستمی کردهام؟ که این چنین بر علیه من فریاد میکشی و اعتراض میکنی. مرد معترض درحالی که با دست بر سر خودش میزد رو به ضحاک گفت: مرا بود هجده پسر در جهان از ایشان یکی مانده است این زمان که ای شاه! من کاوه دادخواهم و تو به من بیشتر از همه ستم کردهای. اکنون آمدهام تا حق خود را از تو بگیرم. من هجده پسر داشتم که از تمام آنها ییک برایم باقی مانده و تو بقیه را کشتهای و مغز سرشان را خوراک ماران دوشت کردهای آن یک پسرم را ببخش. مگر من چه گناهی کردهام که تو با من اینچنین کردهای و اگر بیگناهم بهانه نگیر و فرزندم را به من برگردان که

[[page 26]]

انتهای پیام /*