مجله نوجوان 23 صفحه 4

کد : 131813 | تاریخ : 18/06/1395

داستان دنباله دار خسرو آقایاری انار خاتون قسمت دوم از صدای داد وقال بچه ها که تمام محله را پر کرده بود ، از خواب بیدار شد. آفتاب روی آسمان ده ، پهن شده بود و هوا گرمتر شده بود. ننه نشسته بود و داشت بافتنی می بافت. چند گلوله پشمی رنگی ، جلوش قل می خورد. بچه ها داشتند توی میدانگاهی پشت خانه ، بازی می کردند. دوید طرف کوچه. توی میدانگاهی ، چند تا از پیرزنها داشتند با دوکهایی که توی هوا می چرخاندند ، نخ می رسیدند. بچه ها دور هم جمع شده بودند و داد و قال می کردند. سولما که او را دید ، گفت : - دیگه دعوا نکنید اصلا از رعنا می پرسیم چه بازی بکنیم! اخمهایش تو هم بود و ساکت ، ایستاده بود. سولما دوباره گفت : - رعنا! تو بگو چه بازی بکنیم. لبهایش را جمع کرده بود و چیزی نمی گفت. یکی دیگر از بچه ها گفت : - پس چرا چیزی نمی گی؟ مگه نیومدی بازی کنیم؟ باز هم چیزی نگفت. گلنار ناراحت آمد جلو و گفت : - اِه تو هم ، چه کارش داری؟ خوب مادرش مریضه دیگه! سولما گفت : اصلا بیاین یه بازی تازه بکنیم. بچه ها هم به دهن سولما ، نگاه می کردند. سولما دوباره گفت : - من می گم بیاید پول درست کنیم. یک عالمه پول! بعد هرکی پول خواست ، بهش می دیم. به بابای رعنا هم پول می دیم که خاله کبری را ببره دکتر. یک زمین و چند تا گوسفند بخره ، تا از دست ارباب راحت بشه! رعنا خیلی خوشحال شد. بچه ها دویدند به طرف خانه هایشان و چند لحظه بعد ، هرکدام با یک قوطی کبریت خالی برگشتند. توی میدانگاهی، اطراف جوی آب نشستند. با خاک گل درست می کردند ، بعد آن را داخل قوطی کبریت می ریختند و گل قالب گرفته را توی آفتاب می گذاشتند تا خشک شود. آن روز تا شب ، گل در قالب می ریختند. طرفهای غروب بود که ماشین جیپ جمشیدخان ، نزدیک قهوه خانه ده ایستاد. جمشیدخان و خانم کوچیک ، پیاده شدند. یک بسته خیلی بزرگ ، تو بغل خانم کوچک بود. بچه ها که دیگر از بازی کردن خسته شده بودند ، ایستاده بودند و تماشا می کردند. از بازی کردن خسته شده بودند ، ایستاده بودند و تماشا می کردند. بعضی از چوپانها ، گوسفندان را برگردانده بودند به ده. خیلیها هم در کوه مانده بودند. صفدر آمده بود. خیلی خسته به نظر می رسید. صورت آفتاب سوخته اش ، زیر تابش آفتاب سیاه شده بود. هرکس که قد کوتاه و اندام لاغر او را می دید ، باور نمی کرد چهارده سال داشته باشد. - ننه با ناراحتی پرسید : - پس پدرت کجاست؟ صفدر جواب داد : - در کوه ماند. ارباب پیغام داد؛ من به تو گله ندادم بسپاری دست یک بچه! او هم لج کرد و در کوه ماند. برای تو هم پیغام داد که مواظب مادر باشی. مادر به شدت تب کرده بود. از شدت تب هذیان می گفت. تمام تنش خیس عرق شده بود ، اما سرفه اش قطع نمی شد. رعنا پشت پنجره ایستاده بود و قره بیلان را تماشا می کرد. شبها قره بیلان ، بلندتر و بزرگتر به نظر می آمد. آتشهای زیادی ، روی سینه قره بیلان می رقصید. دلش برای پدرش می سوخت. از وقتی که مادرش مریض شده بود ، پدر خیلی غصه داشت. همیشه می گفت : - اگر فقط یک قطعه زمین داشتم و چند تا گوسفند ، مجبور نمی شدم اینطوری مجانی برای این مفت خورها جان بکنم. زنم به خاطر کار توی خانه این ظالم مریض شد. این همه زمین را گندم می کارم و این همه گوسفند را نگه می دارم ، آخر سر هم باید نان خشک را توی آب ، ترید کنم و بخورم. فکر کرد الان پدر ، کنار آتش نشسته و به آنها فکر می کند. نوجوانان دوست

[[page 4]]

انتهای پیام /*