
باغ هم خیلی علاقه دارد و آنقدر گفت و گفت تا بالاخره به توافق رسیدند و پیرمرد ، گوسفندانش را یکی یکی به بار کامیون هدایت کرده و در مقابل ، یک چک به مبلغ سه میلیون تومان دریافت کرد. او سواد چندانی نداشت ولی مرد جوان برایش توضیح داد که این چک برای دو ماه دیگر صادر شده است. می توانید به بانک بروید و آنرا وصول کنید. وقتی می خواست سوار کامیون شود با صدای بلند گفت :
پدرجان خداحافظ! برای آرزوهایم دعا کن و به خاطر نان و غذایت ممنون! خیلی زیاد! محبت شما را هرگز از یاد نمی برم. پیرمرد تا خواست جواب بدهد ، کامیون صدها متر راه را طی کرده بود.
وقتی پیرمرد به خودش آمد یک لحظه دید هیچ چیز اطرافش نیست. از گوسفندانش هم خبری نبود و تنها سفره و قابلمه اش روی زمین قرار داشت. آنها را جمع و جور کرد و آن را در کوله اش گذاشت. تمام حاصل تلاشش را داده بود و یک برگه چک گرفته بود.
راجع به چک مطالبی شنیده بود ولی با آن هرگز روبرو نشده بود. نه داده بود و نه گرفته بود. این اولین باری بود که یک برگه چک را در دستانش لمس می کرد.
یک لحظه پشیمان شد ولی دیگر کار از کار گذشته بود.
با قدمهای لرزان به طرف خانه بازگشت وقتی اعضای خانواده چشمشان به پدر افتاد ، سیل سوالات مختلف را به طرفش سرازیر کردند :
- پدر چی شد؟ گوسفندات کو؟
- واسه چی اعتماد کردی؟
- ببینم عقلت کجا رفته بود؟
- نکنه این موهایت توی آسیاب سفید شده؟
- تو چت شده؟ چرا بچگی کردی؟
و او تنها نگاهشان می کرد. جوابی برای سوالات آنها پیدا نمی کرد. ولی به تجربه خودش هم اعتماد داشت. تضاد بین حرفهای آنها و دیدگاه خودش ، آسایش و آرامش روح و روانش را از او گرفته بود.
تا اینکه بعد از چند روز احساس کرد حرمت گذشته را در بین افراد خانواده ندارد. این موضوع خیلی آزارش می داد. سعی می کرد در جمع خانواده اش حاضر نشود تا مجبور نباشد دوباره تمام ماجرا را برای آنها بازگو کند.
همینکه از خواب بیدار می شد به بهانه های مختلف از خانه بیرون می رفت. کنار تنها خیابان دهکده اش قدم می زد و خاطرات آن روز را مرور می کرد.
در وجود آن مرد جوان که تمام دار و ندارش را برده بود هیچ بدی ندیده بود و به خاطر این که با او هم سفره شده بود و با او نان و نمک خورده بودند ، نخواست گمان کج به او ببرد. تمام این حرفها و حدیث ها را دهها بار مرور کرده بود ولی همچنان جوابهایی را می یافت که قانع می شد. تنها به این دلخوش بود که سروقت مقرر به بانک برود تا ببیند پولش را می دهند یا نه. وقتی که این مساله را عنوان می کرد. اعضای خانواده زیرچشمی نگاهش می کردند و سری از تاسف تکان می دادند بطوریکه این ادا و اصولهای خانواده داشت پیرمرد را به جنون می کشاند ولی هیچ راه و چاره ای هم پیدا نمی کرد. حتی شماره کامیون را هم یادداشت نکرده بود چون اصلا سواد نوشتن نداشت. تنها بعضی از کلمات و شماره ها را می توانست بخواند ولی نوشتن بلد نبود.
طعنه ها پایان نداشت و از اینکه جلوی آینه قرار بگیرد و موهایش را مرتّب کند شرمنده به نظر می رسید. از دیدن قیافه خود اصلا راضی نبود. و مدام از خود می پرسید؛ کجای کار اشتباه کرده بود؟ تصمیم من و یا دیدگاهم که درست قضاوت نکرده بودم.
هرروز صبح ، از تاریخ زندگی اش یکی را خط می زد و منتظر فردا می شد که روزهای باقی مانده تمام شود و روز موعود فرا برسد. با اینکه خیلی مخفیانه روزها را خط می زد و روزهای باقیمانده را می شمرد ، خانواده اش از این موضوع مطلع شده و هرروز اعتبارش کمرنگ تر می شد. سالهای سال ، بیش از نیم قرن ، روزها و شبهایش طی شده بود ولی زمان تمام آن سالها یک طرف و طی شدن این دو ماه هم یک طرف. زمان برایش خیلی سنگین می گذشت تا اینکه روز مقرر فرا رسید.
صبح زود از خواب بیدار شد. وقتی دست و رویش را شست و خود را در آینه نگاه کرد؛ تکیده تر از گذشته بنظر می رسید.
احساس کرد ده سال پیرتر از گذشته شده. می خواست قبل از اینکه اعضای خانواده از خواب بیدار شوند از خانه بیرون برود که دید پسرهای بزرگش آماده اند تا با او بیرون بروند.
وقتی خواست اعتراضی کند ، گفتند : پدر - خوب حالا هرچی بوده گذشته! ما به خاطر اینکه شما کم سواد هستید می خواهیم شما را تا بانک همراهی کنیم و بگوییم که او فقط یک حرف بیهوده زده و تنها می خواسته حاصل زحمات شما را چپاول کند و درباره این حرفها مانند پتکی برسر پیرمرد فرود آمد. عصایش را برداشت و بدون هیچ حرفی راهی بانک شد.
پسرانش بدون اینکه حرف دیگری بزنند او را همراهی می کردند. در سکوت بین راه هیچ کدام حرفی نزدند ولی در سر هر کدامشان غوغایی از ناامیدی و شک و تردید ، برپا شده بود.
وقتی به در بانک رسیدند دستان قدرتمند پیرمرد ، توانش را از دست داده بود به طوری که نمی توانست حتی عصایش را از آستانه در بگذرانند.
نزدیک بود به زمین بخورد. ولی با هزار زحمت خودش را نگه داشت. وقتی جلوی باجه رسیدند ، پیرمرد احساس کرد نفسش به شماره افتاده و دیگر توانی برایش باقی نمانده است. صدای ضربان قلبش را به راحتی می شنید. وقتی متصدی باچه چک را گرفت و نگاهش را به آن دوخت ، پیرمرد دیگر رنگ از صورتش پریده بود و دستان لرزانش طاقت نگهداری عصایش را نداشت.
متصدی بانک نگاهی به پیرمرد انداخت و گفت : پدرجان بیشتر از ده روز است که این چک به حساب شما واریز شده. چرا اینقدر نگرانید؟
و پیرمرد عصایش را با تمام قدرت گرفت تا به زمین نیافتد. پسران پیرمرد لبخندی روی لبانشان نقش بست و کنار پدر قرار گرفتند. پولها را شمردند و پیرمرد مهرش را پای چک زد و هرسه از بانک بیرون آمدند. تمام قوای از دست رفته پیرمرد به جان او برگشته بود. دیگر احتیاجی به کمک کس دیگری نداشت که راه برود و یا مواظب او باشد. سرش را بالا نگه داشته بود و جلوتر از پسرانش راه می رفت.
حرفی بین آنها رد و بدل نمی شد. تنها زمانی که نگاه سنگین پسر بر روی پدر افتاد ،گفت :
یادتان نرود که این موهای سفید حاصل سالها تجربه است ، کسی که نان و نمک کسی را بخورد و حرمت آن را نگه دارد ، نباید به تصمیم و اراده او شک کرد.
اگر او فرد غیرقابل اعتمادی بود ، یک کامیون و یک دسته چک را به او امانت نمی دادند و این اعتماد من هم بیهوده نبود. او برای خوردن و هم سفره شدن با من حرمت زیادی قائل شد و همین برای اعتماد من به او کافی بود.
نوجوانان
دوست
[[page 9]]
انتهای پیام /*