مجله نوجوان 23 صفحه 23

کد : 131832 | تاریخ : 18/06/1395

شعر مادری بود و دختر و پسری پسرک از می محبت مست دختر از غصه پدر مسلول پدرش تازه رفته بود از دست یک شب آهسته با کنایه طبیب گفت با مادر این نخواهد رَست ماه دیگر که از سموم خزان برگها را بُود به خاک نشست صبری ای باغبان که برگ امید خواهد از شاخه حیات گسست پسر ، این حال را مگر دریافت بنگر اینجا چه مایه رقّت هست صبح فردا دو دست کوچک طفل برگها را به شاخه ها می بست شهریار از مادرم آموخته ام سادگی ام را در اوج سرافرازی ، افتادگی ام را صد عقل مرکب ، دل پیچیده بباید تا درک کند کیفیت سادگی ام را سوگند به عالم که به عالم نفروشم ارث پدرم ، جراتم ، آزادگی ام را ساقی! اگرم تا پر عنقا برسانی از کف ندهم دولت افتادگی ام را عمری است که شرمنده شد از زندگی ام مرگ چون دید به شوق سفر آمادگی را دل نیست ، زبان نیست ، قلم نیست ، توان نیست تا شرح دهم این همه دلدادگی ام را افشین علا با قطار آمد از دهکده ای دور ... بهار خسته و کوفته و خاک آلود نه کسی آمده از شهر به استقبالش نه کسی دنبالش گیج و تنها و غریب دود ، از آهنها برمی خاست آه ، از آدمها با قطار آمد ، از دور بهار چمدانش را از روی سکو دزدیدند! عمران صالحی نوجوانان دوست

[[page 23]]

انتهای پیام /*