داستان دنباله دار
انار خاتون
قسمت چهارم
خسروآقایاری
آفتاب وسط آسمان بود که از خواب بیدار شد. ننه مرتب قُر می زد و می گفت :
- دختر ، مگه کوه کندی؟ چه خبرته ، چقدر می خوابی؟ خوب بلند شو!
خمیازه ای کشید و به سختی از جایش بلند شد. ناگهان مثل اینکه چیزی یادش آمده باشد ، با عجحله دوید به طرف تنور. خاکسترها را کنار زد و عروسک را از زیر آنها بیرون آورد .بعد با پارچه ای پاکش کرد و خوب تماشایش کرد. خیلی عالی شده بود ، یک عروسک واقعی. ننه با تعجب به او و عروسک گلی نگاه می کرد. با خوشحالی ، عروسکش را بغل کرد و دوید به طرف کوچه. بچه ها داشتند بازی می کردند. دخترها گلها را توی قوطی کبریت ، قالب می گرفتند و زیر آفتاب کنار هم پهن می کردند. پسرها هم ، خشتهای خشک شده را روی هم می چیدند. سعید که سعی می کرد ، مثل ارباب حرف بزند گفت :
- خیلی پول شده ، این همه پول را که نمیشه اینجا بذاریم. باید به چای مطمئن پیدا کنیم.
رسول در حالیکه خیلی ذوق زده شده بود ، گفت :
بچه فهمیدم! این گنج ماست. بهتره یواشکی ، گنجمان را ببریم کنار یه درخت چال کنیم. آهسته ، آهسته به بچه ها نزدیک می شد. سولما سرش را که بلند کرد و چشمهایش به او افتاد ، با خوشحالی گفت :
بچه ها ، رعنا آمد!
همه نگاه ها به طرف او برگشت. یک دفعه چشم منیر ، به عروسکی که در بغل او بود افتاد و با تعجب جیغ زد "
- بچه ها! بچه ها نگاه کنید ،چه عروسکی!
همه بچه ها دور او جمع شده بودند. پسرها هم خودشان را رساندند. سولما با احتیاط ، عروسک را نوازش می کرد. منیر ناباورانه گفت :
- رعنا ، عروسکت را میدی ببینم؟
به آرامی گفت :
- بگیرش!
عروسک تو بغل منیر بود و بچه ها هرکدام ، سعی می کردند او را در بغل بگیرند. گلنار با تعجب پرسید :
- خودت درستش کردی؟
قبل از اینکه رعنا چیزی بگوید ، سعید گفت :
- خوب معلومه دیگه! نکنه فکرکردی اصلان دایی ، این قدر پول داره که برای دخترش عروسک بخره؟
بچه ها زیر درختی ، نشسته بودند و عروسک بازی می کردند. پسرها هم که هیچ وقت اسباب بازی نداشتند ، با عروسک سرگرم شده بودند.
خانم کوچک ، پشت شیشه ایستاده بود و با نگاه ماتش آنها را تماشا می کرد.
رسول در حالی که برای حفر زدن ، مرتب خودش را تکان می داد ،با صدایی شل و وارفته گفت :
- اگه راست می گی خودت درستش کردی ، خوب یکی هم برای ما درست کن.
منیر با خوشحالی گفت :
- آره ، آره راست میگه ، رعنا جون! خوب برای ما هم درست کن.
منیر با خوشحالی گفت :
- آره ، آره راست می گه ، رعناجون! خوب برای ما هم درست کن.
از آن روز به بعد ، هرشب کارش ساختن عروسک ، برای بچه های روستا بود. برای همه بچه ها ، عروسک درست کرده بود. هروقت که برای ساختن عروسک با مشکلی روبرو می شد ، می رفت جلوی آیینه و شعر انار خاتون را می خواند و دنبال انارها راه می افتاد و می رفت به کلبه چوبی و آنجا مشکلش را برطرف می کرد.
یک شب دیگر که دنبال انارها رفت ، در کلبه چوبی ییرزن یاد گرفت که چطور با گلها و بعضی از برگها ، رنگ درست کند.
از آن شب به بعد ، با رنگهای زیبایی که درست می کرد ، عروسکهایش را رنگ آمیزی می کرد.
خانم کوچک هم ، عروسک بزرگش را بغل می کرد و غمگین از پشت شیشه آنها را تماشا می کرد.
توی میدانگاهی شلوغ بود. چند تا از پیرزنهای ده یک گوشه نشسته بودند و گرم حرف زدن بودند. این طرف تر ، دخترها داشتند با عروسکهایشان بازی می کردند و پسرها هم مثل همیشه ، جار و جنجال راه انداخته بودند و داشتند سر تقسیم پولهای گلی دعوا می کردند.
خانم کوچک ، غمگین پشت شیشه ایستاده بود. دیگر عروسک بزرگش را در بغل نداشت . با حسرت به آنها نگاه می کرد. چشم سعید که به او افتاد گفت :
- دختره لوس ، دیگه ، عروسک گُنده اش را دوست ندارد. حتما عروسک گلی می خواد. رعنا نکنه از ارباب بترسی و بهشون بدی.
می خواست چیزی بگوید که منیر گفت :
- بچه ها ، اصلا بیاین عروسکها مونو بهش نشون بدیم تا دلش بسوزه!
با ناراحتی گفت :
- واسه چی؟ مگه خانم کوچک چه کار کرده؟ تازه من خودم خیلی هم دوسش دارم.
سعید که از تعجب چشمهایش گرد شده بود گفت :
[[page 4]]
انتهای پیام /*