مجله نوجوان 25 صفحه 5

کد : 131850 | تاریخ : 18/06/1395

- به به ، چشمم روشن! رعنا خانوم را باش دختر ارباب را دوست داره! ارباب بدجنسه ، دخترش هم مثل خودش بدجنسه. رعنا با ناراحتی پاهایش را روی زمین کوبید و گفت : - نخیر ، هیچ هم این طور نیست. خانم کوچک بدجنس نیست ، خیلی هم مهربونه. یه دفعه صبح که با ننه ، نون برده بودیم خونه ارباب ، خانم کوچک یواشکی منو صدا کرد و برام دست تکان داد و خندید. یه بار دیگه هم بهم گفت : میای بازی؟ اما تا خانم را دید ، فرار کرد. سعید دوباره گفت : بی خود سنگ خانم کوچک را به سینه نزن .گفتم که او هم مثل باباش بدجنسه! رعنا با ناراحتی گفت : - هیچ هم بدجنس نیست. خانم کوچک دلش می خواد با ما بازی کنه. اون با ما دوسته. اگه ارباب بدجنسه ، به اون مربوط نیست. بعد هم با ناراحتی راه افتاد به طرف خانه شان ، ولی دخترها جلویش را گرفتند و گفتند : -رعنا ، ناراحت نشو! بیا با هم بازی کنیم ، بیا عروسک بازی. رعنا با ناراحتی گفت : - نمی خوام! دیگه از این عروسکها بدم میاد. می خوام یک عروسک درست کنم که حرف بزنه. بعد هم بفرستمش پیش خانم کوچک تا ببینم اون هم ما را دوست داره یا نه؟ دیگر صبر نکرد ، با عجله به طرف خانه دوید. زنهای همسایه ، دور مادر جمع شده بودند. مادر بزرگ با گوشه چارقد گلدارش اشکهایش را پاک می کرد. مادر چشمهای خسته اش را با زحمت باز کرد و نگاهی به زنهای همسایه انداخت و با صدایی آهسته گفت : - چیزی نیست. ناراحت نباشید ، من حالم بهتره! پاشید بروید سرخانه و زندگیتان. الان مردها از صحرا برمی گردن ،کسی نیست که پیاله چایی دستشون بده. بروید به کارهاتون برسید. گوشه ای نشسته بود و زانوهایش را توی بغلش گرفته بود. یاشار روی کول ننه بود. همسایه ها به خانه هایشان رفته بودند ، اما چند تا از زنهای فامیل که نگران حال مادر بودند ، همانجا مانده بودند. مادر به سختی نفس می کشید. صفدر و پدر از کوه برگشته بودند. پدر شکسته و غمگین ، گوشه اتاق نشسته بود و نگاهش را به یک جا دوخته بود. ننه که خیلی برای مادر ناراحت بود ، داد زد : - آخه یک کاری بکن. ناسلامتی ، مردی گفتن! برو یقه ظالم را بچسب و حقت را ازش بگیر. میخوای همین طور دست رو دست بذاری تا زن جوانت جلوی چشمت تلف بشه؟ باباش که به طرف خانه ارباب به راه افتاد ، او هم عروسک گلی اش را بغل کرد و به طرف خانه ارباب دوید. ارباب روی ایوان چوبی نشسته بود و به متکاهای بزرگی که روی هم چیده بودند ، تکیه زده بود. عروسک گلی اش را بغل کرده بود و گوشه کت پدرش را سفت چسیده بود. ارباب با عصبانیت داد زد : - با این همه خوش خدمتی که می کنی، حتما هم باید حق و حقوقت را بخواهی ، حق داری! کی به تو اجازه داد ، گوسفندهای مرا از کوه بیاری؟ پدر با التماس می گفت : - ارباب ، الهی قربوت برم. زنم داره می میره. مادر بچه هام داره از دستم می ره ! یه خورده پول بهم قرض بدید ، بعد ازم کم کنید. ارباب گفت : -به درک که داره می میره ، من پول مفت به کسی نمی دم. پدر ناامید شده بود. التماس کردن فایده ای نداشت. گوشه کت پدرش را می کشید امّا پدر متوجه نبود. دوباره گوشه کت پدرش محکم کشید. پدر نگاهی به او کرد و گفت : - چیه باباجون؟ اشاره کرد که سرش را پایین بیاورد. پدر کنار او نشست. دهانش را به صورت پدر چسبانده بود و آرام زیرگوش او حرف می زد و ارباب با کنجکاوی پرسید : - ها ، دخترت چه می گه؟ پدر با التماس و خجالت داره گتف : - ارباب به خاطر خدا ، به خاطر این بچه ها! طفل معصوم میگه ، به ارباب بگو ، عوض پول برای خانم کوچک عروسک درست می کنم. ارباب با خشم گفت : -چه غلطها ، پرروهای بی چشم و رو. مثل اینکه بچّه من بی کس و کاره که عروسک تحفه این را بخواد . تازه اگرهم بخوام مجبورتون می کنم ، بیارید تقدیم کنید. بچه هاشون هم مثل خودشون ، نمک نشناس و بی ادب هستن. دنبال پدر از خانه ارباب خارج می شد. برگشت پشت سرش را نگاه کرد. خانم کوچک روی پله چوبی نشسته بود و با غصه به او نگاه می کرد. مثل اینکه می خواست چیزی بگوید ، اما نمی توانست ، دلش برای خانم کوچک بیشتر سوخت. با خودش فکر کرد؛ اگر ارباب با زنش در خانه آنها بیابند و بگویند ،یک عروسک هم برای خانم کوچک درست کن ، می گوید : من عروسکهام را با پول نمی فروشم. عروسکهای من فروختنی نیستند. فقط به یه شرط حاضرم عروسک بدم. آنهم اینکه که بذارید خانم کوچک بیاد با بچّه ها بازی کنه! اُنوقت حتما خانم ناراحت می شود و با عصبانیت می گوید : - چه فضولیها ، دختره بی تربیت ، واسه من آدم شده! چه غلطهای گنده، گنده می کنه. حالا دیگه باید دختر نازنینم را بفرستم قاطی این بچه های بی پدر و مادر با آنها بازی کنه. همش تقصیر این دختره نادانه .هوس عروسک گلی کرده. و گرنه من چه کار داشتم بیام به این دختره پررو ، رو بیاندازم؟ مادر به سختی نفس می کشید. صورتش کبود شده بود ،مشت خانم راهم آورده بودند ، بالای سرش ، ننه تند و تند با قاشق ، جوشانده را توی گلوی مادر می ریخت ولی فایده دنداشت. چشمهایش که به یاشار افتاد ،بغض راه گلویش را گرفت. یاشار با آرامش ، گوشه اتاق خوابیده بود. انگار نمی دانست که چه مصیبتی در انتظار آنها است . پدر آنقدر ناراحت بود که به بهانه ای از خانه بیرون رفت. نمی توانست شاهد زجر کشیدن مادر باشد. از صفدر هم کاری ساخته نبود. با غصه به مادر نگاه می کرد. ادامه دارد... نوجوانان دوست

[[page 5]]

انتهای پیام /*