مجله نوجوان 27 صفحه 23

کد : 131940 | تاریخ : 18/06/1395

شعر حق من نبود خاک حق من نبود خاک این اسارت عجیب دردناک من که بی دریغ آفتاب می شدم. لحظه های خشک باغ آب می شدم. من که ورد خواندم و بهار شد. فصل فصل رنگ را توی باغ کاشتم. در دهان خشک ابر یک کتاب حرف خیس نو گذاشتم. من اجازه داشتم آسمان شوم. ولی خواستم آفتاب مهربان شوم ولی... حق من نبود خاک این اسارت عجیب دردناک. کبرا بابایی باغ همسفران ...در این کوچه هایی که تاریک هستند من از حاصلضرب تردید و کبریت می ترسم ، من از سطح سیمانی قرن می ترسم بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است. مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد. مرا خواب کن مثل یک شاخه ، دور از شب اصطکاک فلزات. اگر کاشف معدن صبح آمد ، صدا کن مرا. و من ، در طلوع گل یاسی از پشت انگشت های تو ، بیدار خواهم شد. و آن وقت حکایت کن از بمب هایی که من خواب بودم و افتاد. حکایت کن از گونه هایی که من خواب بودم و تر شد. بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند. در آن گیر و داری که چرخ زره پوش از روی رویای کودک گذر داشت ، قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست. بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد. چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد. چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید و آن وقت من ، مثل ایمانی از تابش "استوا" گرم ، تو را در سرآغاز یک باغ خواهم نشانید. سهراب سپهری نوجوانان دوست

[[page 23]]

انتهای پیام /*