مجله نوجوان 28 صفحه 13

کد : 131966 | تاریخ : 18/06/1395

فکر می کند. چندبار خال خالی از او پرسید : «چیه ، طوری شده؟ نارحتی!» اما کبوتر سفید فقط می گفت : «نه چیزی نیست!» و باز سکوت می کرد. دیگر به شهر رسیده بودند. گلدسته های مسجد از دور پیدا بود. خال خالی گفت : «بیا بریم خانه ما!» ولی کبوتر سفید متوجه نشد؛ باز هم در فکر بود. دوباره خال خالی گفت : «هی! حواست کجاست ، با تو هستم.» کبوترسفید گفت : «گوش کن! ما نباید بذاریم وزیر در اجرای نقشه اش موفق بشود.» خال خالی گفت : «آخه به ما چه ربطی دارد؟» کبوتر سفید با نارحتی گفت : «خُب، آخه یه حسابهایی هست. ما نباید بذاریم او موفق بشود.» «تو چیزهایی را که امشب طوقی گفت ، خوب به خاطر بسپار و سعی کن آن کارها را انجام بدهی. من هم کمکت می کنم!» خال خالی با تعجب زیاد گفت : «من!» کبوتر سفید با اصرار گفت : «بله! مگر تو چه عیبی داری؟ تو باید به من قول بدهی که تلاش خودت را بکنی! من هم کمکت می کنم؛ امیدوارم موفق باشی!» دو کبوتر خداحافظی کردند و از هم جدا شدند. خال خالی وارد حیاط خانه شد و یک راست به طرف زیرزمین رفت. آفتاب توی آسمان پهن شده بود. ننه آهسته حسن را تکان می داد : «ننه! حسن ، حسن! دِ پاشو ، آفتاب وسط آسمانه! چقدر می خوابی؟» حسن چند بار غلت زد و بعد با بی حوصلگی بلند شد و دهن دره ای کرد و گفت : «چرا نمی ذاری بخوابم؟ خوابم می آید.» ننه با عصبانیت گفت : «دِ ، حیا کن پسر؛ چقدر خواب؟ از کله سحر من پیرزن پا شدم رفتم ، نان گرفتم و چای دم کردم. پاشو الان چای یخ می کنه. پاشو ناشتایی بخور!» بلند شد؛ دست و ر ویی شست و با بی میلی مشغول خوردن شد. ننه که با تعجب به حسن نگاه می کرد ،گفت : «دیشب چند بار از پنجره نگاه کردم؛ مثل اینکه رو تخت نبودی! جایی رفته بودی؟» حسن دستپاچه گفت : «نه ننه! اشتباه می کنی! همین جا روی تخت خوابیده بودم.» بعد برای اینکه حرف را عوض کند ، گفت : «ننه! یادته یه بار قصه آن پسری که به یک کبوتر زخمی کمک کرد و کبوتر هم به پاداش این خوبی که پسر به او کرده بود ، با او هم صحبت شد و بعد هم او را به جلد کبوتر درآورد را برایم تعریف کردی؟» ننه گفت : «آره یادمه!» «میشه یه بار دیگه ، برام تعریف کنی؟» نهنه بی حوصله گفت : «دِ ، بازم که شروع کردی.الان چه وقت قصه تعریف کردنه؟» حسن با اصرار گفت : «بازم که بچه شدی ننه! حوصله ندارم ، دست از سرم بردار!» حسن ساکت شد. تو فکر رفته بود. بعد با حسرت گفت : «ننه! یعی میشه آن کبوترسفیدی را هم که آن بار زخمی شده بود و من گرفتم و خوبش کردم ، بیاد و منو تو جلد کبوتر ببره؟ بعد هم پرواز کنم و برم تا نزدیک ستاره ها!» ننه که دیگر خیلی عصبانی شده بود ، گفت : «بازم که خیالاتی شدی! این حرفا چیه؟ پاشو برو فکر یک کاری بکن!» دیگر چیزی نگفت و ساکت ، گوشه ای نشست. آن روز را تا شب در فکر بود و حرفی نمی زد. شب را هم نتوانست بخوابد؛ تا صبح فکر می کرد. ادامه دارد .... نوجوانان دوست

[[page 13]]

انتهای پیام /*