مجله نوجوان 28 صفحه 14

کد : 131967 | تاریخ : 18/06/1395

نوایر الحکایات علی حاجتیان اندر حکایت شکم چرانی ... پیر ما بسیار شکمو بود. روزی بر سَبیل عادت با والد و والده به خیابان شُد! به بساط باقالی فروشی رسیدندی. پیر ما گفت : "مامی من باقالی." والده گفت : نه نمی شود پیر ما لج کرد و پای کوبیدی به زمین پای کوبیدنی عظیم و گرد و خاک کردی کولاک وار و ورد زبانش بودی این جمله : "من باقالی می خوام زود باش ، من باقالی می خوام ، زود باش." والده بیچاره مستاصل شد و باقالی بخرید و پیر را بداد که : "کوفت کن!" پیر ما باقالیها بخورد دانه دانه و مشت مشت و لپ لپ و سر که آن هورت کشید. چون از خوردن فارغ شد سربرداشت و بساط آلوچه ای بدید و دلش بخواست و غش و ضعف برفت. پس گفت : "مامی من آلوچه" والد چشم غره رفت و والده مواخذه اش کرد. اما پیر ما از رو نرفت که نرفت. او را بسته ای آلوچه خریدند و غرولند کنان او را دادند. پسر ما ملچ و ملوچ کنان خورد و دمی دهان از گفتار و چشم از هله هوله فروشان بربَستاند. آخرین آلوچه را که با هسته فرو داد چشمش به بساط پف فیلی (پاپ کورن سابق و ذرت بو داده سابق تر) افتاد و دلش خواست و گفت : "مامی ، من بی ادبی فیل!" والده گفت : "بچه می ترکی ، بسه دیگه بترکی هی!"پیر ما گریستن آغاز کرد و "سلنده پتی" وار ، اشک از دو طرف چشمش می جهید و در حال گریه زمزمه می کرد من منتظر پف فیل هستم هیچ جا نمی رم همین جا هستم!!! والد با پس گردنی پیر را نواخت و با اردنگی مشایعتش کرد اما پیر ما از جلوی بساط پف فیلی نجنبید حتی یک قدم. والده را دل بسوخت سوختنی آتش سوزی وار. بسته ای پف فیل او را دادند تا ساکت شد. چون از لمباندن پف فیل فارغ شد ، به چیزهای دیگر دل داد چیزبرگر در خندق بلا کرد و آبمیوه خورد. چیپس کوفت کرد و ... چون به خانه بازآمدند. خوردنیها در شکم او علیه اتفاق کردند. و روزگارش سیاه. تا سحرگاه خواب به نظارگان پیر ما نیامد و خویش را لعنت همی کرد که : پیر این چه غلط بود که کردی و این چه شکر که خوردی و با خویشتن پیمان بست که دیگر وسوسه شکم نپذیرفته و هله هوله جات را دل نبندد. سحر آدینه دیگر چون از خفتن بپا خواست همه قول و قرارها ز یاد ببرد. لباس بیرون پوشید و چشم به راه والد و والده ماند و پیر ما تا بود همین بود ... نوجوانان دوست

[[page 14]]

انتهای پیام /*