قصه های کهن
شهاب شفیعی مقدم
مرگ سیاوش
قسمت پایانی
مروری بر گذشته
سیاوش ، پسر کیکاووس شاه ، در جنگ با افراسیاب ، با شاه توران صلح می کند به توران پناه می برد. او در آنجا با فرنگیس ، دختر افراسیاب ازدواج می کند. سیاوش شهری زیبا به نام سیاوشگرد می سازد و با همسرش در آن می ماند. او در این دوران بسیار موردتوجه شاه قرار می گیرد و نزد مردم و شاه ، جوانی محبوب می شود. در این میان گرسیوز ، برادر افراسیاب به سیاوش و رابطه اش با شاه حسادت می کند. او با حیله و نیرنگ ، سیاوش را از چشم شاه می اندازد و به دروغ به افراسیاب می گوید که سیاوش قصد دارد با لشگری از روم و چین و ایران به توران حمله کند. افراسیاب هم سخنان گرسیوز را باور می کند و با سپاهی گران به شهر سیاوش حمله می کند. از آن طرف وقتی سیاوش از حمله افراسیاب به سیاوشگرد ، آگاه می شود ، پس از مشورت با همسرش فرنگیس ، تصمیم می گیرد از شهر خارج شود و به ایران و نزد پدرش ، کاووس شاه برود. و اینک ادامه ماجرا ...
سیاوش و سپاهش از سیاوشگرد خارج شدند و به طرف ایران حرکت کردند اما از بخت بد سیاوش ، در راه با افراسیاب و لشکریانش که به سمت شهر سیاوش می آمدند ، رو به رو شدند. سپاهیان سیاوش از سیاوش اجازه خواستند تا بر لشگر افراسیاب بتازند و افراسیاب و لشگرش را از بین ببرند اما سیاوش به خاطر پیمانی که با افراسیاب بسته بود ، اجازه حمله نداد.
وقتی دو سپاه به هم نزدیک تر شدند ، سیاوش رو به افراسیاب کرد و به او گفت :
چرا جنگجوی آمدی با سپاه
چرا کُشت خواهی مرا بی گناه
سپاه دو کشور پُر از کین کُنی
زمان و زمین پر ز نفرین کنی
چرا به جنگ من آمدی؟ من بی گناهم و اگر مرا بکشی ،همه تو را نفرین خواهند کرد.
افراسیاب که خشم ، تمام وجودش را فراگرفته بود به سیاوش گفت : اگر تو بی گناهی چرا با لباس رزم به پیشواز من آمدی؟ آنگاه بدون اینکه به حرفهای سیاوش توجهی بکند به سپاهیانش دستور داد تا به سیاوش و یارانش حمله کنند.
جهان پرخُروش و هوا پُر ز گرد
یکی با نبرد و یک بی نبرد
سیاووش از بهر پیمان که بست
سوی تیغ و نبزه ، نیازید ، دست
نفرمود کس را ز یاران خویش
که آرد یکی پای در جنگ ، پیش
همه کُشته گشتند بر دشت کین
ز خونشان همه لاله گون شد زمین
سیاوش به خاطر پیمان دوستی که با افراسیاب بسته بود دست به شمشیر نبرد و به سپاهیانش هم دستور داد هیچ اقدامی نکنند. سپاهیان افراسیاب بر یاران سیاوش تاختند و همه آنها را کشتند. آنگاه سیاوش را اسیر کردند و :
نهادند بر گردنش پا لهنگ
دو دست از پس پُشت بسته چو سنگ
روان خون بر آن چهره ارغوان
چنان روز ، نادیده چشم جوان
او را غل و زنجیر کردند و در حالی که چهره اش غرقه به خون شده بود او را کشان کشان با خود بردند. سپس افراسیاب که بسیار خشمگین بود دستور داد تا با شمشیر ، سر از تن سیاوش جدا کنند و او را بکشند. در این میان یکی از پهلوانان سپاه افراسیاب به نام پیلسم ، دوان دوان به نزد افراسیاب آمد و به او گفت :
شتاب و بدی کار اهریمن است
پشیمانی و رنج جان و تن است
به تیزی بریدن نباشد روا
چه بُرّی همی تو سر بی گناه
که کاووس و رستم بود کینه خواه
بیاد آور آن تیغ الماس گون
کز آن تیغ گردد جهان پُر ز خون
عجله کردن در کارها ، کار شیطان است و جز پشیمانی سودی ندارد. چرا می خواهی خون بی گناهی را بریزی؟
نوجوانان دوست
[[page 24]]
انتهای پیام /*