مجله نوجوان 28 صفحه 24

کد : 131977 | تاریخ : 18/06/1395

قصه های کهن شهاب شفیعی مقدم مرگ سیاوش قسمت پایانی مروری بر گذشته سیاوش ، پسر کیکاووس شاه ، در جنگ با افراسیاب ، با شاه توران صلح می کند به توران پناه می برد. او در آنجا با فرنگیس ، دختر افراسیاب ازدواج می کند. سیاوش شهری زیبا به نام سیاوشگرد می سازد و با همسرش در آن می ماند. او در این دوران بسیار موردتوجه شاه قرار می گیرد و نزد مردم و شاه ، جوانی محبوب می شود. در این میان گرسیوز ، برادر افراسیاب به سیاوش و رابطه اش با شاه حسادت می کند. او با حیله و نیرنگ ، سیاوش را از چشم شاه می اندازد و به دروغ به افراسیاب می گوید که سیاوش قصد دارد با لشگری از روم و چین و ایران به توران حمله کند. افراسیاب هم سخنان گرسیوز را باور می کند و با سپاهی گران به شهر سیاوش حمله می کند. از آن طرف وقتی سیاوش از حمله افراسیاب به سیاوشگرد ، آگاه می شود ، پس از مشورت با همسرش فرنگیس ، تصمیم می گیرد از شهر خارج شود و به ایران و نزد پدرش ، کاووس شاه برود. و اینک ادامه ماجرا ... سیاوش و سپاهش از سیاوشگرد خارج شدند و به طرف ایران حرکت کردند اما از بخت بد سیاوش ، در راه با افراسیاب و لشکریانش که به سمت شهر سیاوش می آمدند ، رو به رو شدند. سپاهیان سیاوش از سیاوش اجازه خواستند تا بر لشگر افراسیاب بتازند و افراسیاب و لشگرش را از بین ببرند اما سیاوش به خاطر پیمانی که با افراسیاب بسته بود ، اجازه حمله نداد. وقتی دو سپاه به هم نزدیک تر شدند ، سیاوش رو به افراسیاب کرد و به او گفت : چرا جنگجوی آمدی با سپاه چرا کُشت خواهی مرا بی گناه سپاه دو کشور پُر از کین کُنی زمان و زمین پر ز نفرین کنی چرا به جنگ من آمدی؟ من بی گناهم و اگر مرا بکشی ،همه تو را نفرین خواهند کرد. افراسیاب که خشم ، تمام وجودش را فراگرفته بود به سیاوش گفت : اگر تو بی گناهی چرا با لباس رزم به پیشواز من آمدی؟ آنگاه بدون اینکه به حرفهای سیاوش توجهی بکند به سپاهیانش دستور داد تا به سیاوش و یارانش حمله کنند. جهان پرخُروش و هوا پُر ز گرد یکی با نبرد و یک بی نبرد سیاووش از بهر پیمان که بست سوی تیغ و نبزه ، نیازید ، دست نفرمود کس را ز یاران خویش که آرد یکی پای در جنگ ، پیش همه کُشته گشتند بر دشت کین ز خونشان همه لاله گون شد زمین سیاوش به خاطر پیمان دوستی که با افراسیاب بسته بود دست به شمشیر نبرد و به سپاهیانش هم دستور داد هیچ اقدامی نکنند. سپاهیان افراسیاب بر یاران سیاوش تاختند و همه آنها را کشتند. آنگاه سیاوش را اسیر کردند و : نهادند بر گردنش پا لهنگ دو دست از پس پُشت بسته چو سنگ روان خون بر آن چهره ارغوان چنان روز ، نادیده چشم جوان او را غل و زنجیر کردند و در حالی که چهره اش غرقه به خون شده بود او را کشان کشان با خود بردند. سپس افراسیاب که بسیار خشمگین بود دستور داد تا با شمشیر ، سر از تن سیاوش جدا کنند و او را بکشند. در این میان یکی از پهلوانان سپاه افراسیاب به نام پیلسم ، دوان دوان به نزد افراسیاب آمد و به او گفت : شتاب و بدی کار اهریمن است پشیمانی و رنج جان و تن است به تیزی بریدن نباشد روا چه بُرّی همی تو سر بی گناه که کاووس و رستم بود کینه خواه بیاد آور آن تیغ الماس گون کز آن تیغ گردد جهان پُر ز خون عجله کردن در کارها ، کار شیطان است و جز پشیمانی سودی ندارد. چرا می خواهی خون بی گناهی را بریزی؟ نوجوانان دوست

[[page 24]]

انتهای پیام /*