مجله نوجوان 29 صفحه 10

کد : 131999 | تاریخ : 18/06/1395

یاد دوست میلاد دوست... آن کودک شیرین آفتاب بهاری بر دیوار کاهگلی خانه های خمین بوسه می زد. شاخه های سبز درختان از بالای دیوارها خم شده و بر کوجه ها سایه انداخته بودند. ننه خاور ، آرام آرام ایوان ِخانه را جارو می کرد. در چشمهای آبی او غم بزرگی موج می زد. چند روز پیش ، نوزادش تب کرده و از دنیا رفته بود. احساس کرد که درد سنگینی روی دلش نشسته است. آه تلخی کشید. ناگهان صدای درِ چوبی خانه آمد. حاج میرزا نشسته بود. به مهربانی گفت : آقا مصطفی از من خواست تا از شما بپرسم که حاضری روح الله را شیر بدهی؟ انگار شیر مادرش کم است لبخند محرونی بر لبهای خشکیده ننه خاور نشست. - چرا حاضر نباشم؟ حاج میرزا لبخندی زد. به تُندی بازگشت و با گامهای بلند از خانه بیرون رفت. لحظه ها گذشت. ناگهان صدای گریه نوزاد به انتظار ننه خاور پایان داد. حاج میرزا همراه با آقا مصطفی - با آن صورت نورانی و ریش بلندش - آمد. آقا مصطفی نوزادی را در بغل داشت که در پارچه پیچیده شده بود. ننه خاور سلام کرد. همسرش نوزاد را گرفت و به دست او سپرد. ننه خاور به اتاق رفت. با گوشه روسری ، عرق از پیشانی پاک کرد. در زیر نور طلایی خورشید ، صورت شیرین کودک را دید. گونه های لطیف و دستهای کوچکش را بوسید. نوزاد بوی گل می داد. شیرنی آن لحظه ها ، تلخی خاطره چند روز پیش از را از یادش بُرد. از آن روز به بعد ، روح الله کوچک با گهواره و لباسهایش ، مهمان ننه خاور بود. در آن لحظه شاید در جهان ننه خاور جوانه می زد و تا دل آسمانها بالا می رفت. نوجوانان دوست

[[page 10]]

انتهای پیام /*