مجله نوجوان 29 صفحه 12

کد : 132001 | تاریخ : 18/06/1395

داستان دنباله دار خسرو آقایاری تا ستاره قسمت آخر صبح زود ، ننه مشغول روشن کردن سماور بود که با تعجب دید ، حسن زودتر از او بیدار شده و لباس پوشیده. با تعجب گفت : «خیره ان شاءالله! امروزه آفتاب از کدام طرف درآمده؟صبح به این زودی ، شال و کلاه کردی! ان شاءالله خیال جایی داری؟» حشن گفت : «سربه سرم نذار ننه! سفره را حضار کن تا ناشتایی بخورم. خیلی کار دارم!» ننه مبهوت ، سفره را پهن کرد و ناشتایی خوردند. بعد از صبحانه حسن گفت : «ننه! من امروز برای کاری به مسافرت می روم و تا دو ماه دیگه برنمی گردم.» ننه متعجب گفت : «دو ماه دیگه ، یعنی کجا می خواهی بری؟» حسن گفت : «برای کار می رم ، نگران نباش! فقط برام دعا کن.» حسن کیسه اش را برداشت و سفره نانی را هم که مادرش برایش درست کرده بود در کیسه گذاشت و با ننه خداحافظی کرد و از خانه زد بیرون. رفت و رفت تا از شهر خارج شد. با علجه راه می رفت. مثل اینکه هیچ خستگی را نمی فهمید. آفتاب وسط آسمان رسیده بود و گرمای آن غیرقابل تحمل شده بود ، اما همچنان بدون خستگی راه می رفت. آن قدر راه رفت تا به بالای کوه مغرب رسید. گوشه ای نشست و کمی استراحت کرد و نانی خورد و باز به راه افتاد. از کوه سرازیر شد و وارد دره های سرسبز پشت کوه شد. چند ساعتی بیشتر راه نرفته بود که کنار باغی به گله گوسفندی رسید. با دقت نگاه کرد. همه نشانه ها که طوقی گفته بود ، معلوم بود. همان بز قهوه ای با خط و خال های سفیدرنگ که سیاهی ، روی پیشانی اش بود و دو تا گوسفند سیاه و سفید که یک لحظه از هم جدا نمی شدند. داخل باغ ، پیرمردی زیر درخت نشسته بود و استراحت می کرد؛ گله هم برای خود مشغول چرا بود. به پیرمرد سلام کرد. پیرمرد در حالیکه سرتاپایش را ورانداز می کرد ، جواب سلامش را داد. رو به پیرمرد کرد و گفت : «پدر ، کارگر نمی خواهی؟» پیرمرد بار دیگر نگاهی به او کرد و گفت : «اگر خوب کار کنی ، چرا ، چوپان گله ام چند روز پیش از اینجا رفت. گله چوپان می خواهد! اگر خوب کار کنی ، مزد خوبی هم به تو می دهم.» از همان روز مشغول کار شد. هرروز صبح ، با گله به صحرا می رفت و خوب آنها را می چراند. غروب هم که از صحرا باز می گشت ، در کارهای دیگر به پیرمرد کمک می کرد. شبها که همه خواب بودند ، او نقاشی می کرد. همیشه منظره برکه نقره ای را می کشید. آن قدر تصویر برکه نقره ای را کشیده بود که چشم بسته هم می توانست آن را بکشد. پیرمرد فرزندی نداشت. خودش بود و زن پیرش. حسن خیلی خوب کار می کرد. پیرمرد از او خیلی راضی بود. آن قدر سرگرم کار بود و به آرزوهایش فکر می کرد که دیگر حتی کچلی سرش را از یاد برده بود. روزها پشت سرهم می گذشت و حسن هر روز بهتر و علاقه مندتر از روز قبل ، کار می کرد. از روزی که حسن به اینجا آمده بود ، دو ماه گذشته بود؛ باید به خانه بازمی گشت. با پیرمرد صحبت کرد؛ هرچند که او حاضر به جدایی نبود ، اما بالاخره او را راضی کرد. پیرمرد می خواست مزد او را بدهد ،اما حسن به جای مزد ، آن دو گوسفند سفید و سیاه را از پیرمرد خواست. پیرمرد با کمال میل پذیرفت. حسن گوسفندها را گرفت و به طرف خانه حرکت کرد. به خانه که رسید ، با اشتیاق در را به صدا درآورد. یک نفس در را می کوبید. ننه در را باز کرد. از خوشحالی نزدیک بود غش بکند. توی حیاط نشسته بود و برای ننه ، حرف می زد. از جاهایی که رفته بود و چیزهایی که دیده بود ، از پیرمرد مهربان و زنش و از کارش... بعد ننه از او پرسید: «خُب پسرم! برای این همه زحمتی که کشدی ، چقدر مزد گرفتی؟» با خوشحالی گفت : «این دو تا گوسفند را!» ننه متعجب گفت : «دو تا گوسفند؟!» حسن با افتخار گفت : «بله ، دو تا گوسفند!» ننه دیگر چیزی نگفت. صبح روز بعد ، اول وقت از خواب بیدار شد و تا ننه بیدار شود ، با قیچی ، پشم گوسفندها را چید. مادرش از خواب که بیدار شد ، فرصت نداد که صبحانه بخورد. با خواهش و تمنا خواست که پشم گوسفندها را بریسد. دو روز طول کشید تا ننه پشمها را ریسید و نخهای زیادی با آن درست کرد. روز سوم دوباره صبح زود ، حسن شال و کلاه کرد و کلافهای نخ را توی کیسه انداخت و راه افتاد. این بار به طرف برکه نقره ای حرکت کرد؛ تا ظهر راه رفت تا به کوه های مشرق رسید. کوه ها را پشت سر گذاشت و در دره های سرسبز آنجا به برکه نقره ای رسید. از برکه گذشت و به طرف سرچشمه رسید. آنجا به فاصله های کم ، پنج چشمه بزرگ آب از زمین می جوشید. چشمه اول ، رنگ آبی. چشمه دوم ، رنگ قرمز. چشمه سوم ، سبز. چشمه چهارم ، زرد و چشمه پنجم طلایی رنگ بود. حسن کلافهای نخ را به ترتیب درون هریک از چشمه ها فرو برد. نوجوانان دوست

[[page 12]]

انتهای پیام /*