مجله نوجوان 29 صفحه 23

کد : 132012 | تاریخ : 18/06/1395

شعر خمیازه گور چه شد اینگونه به کام شب کور افتادم راه گم کردم و از خانه به دور افتادم رفته بودم نفسی تازه کنم در شب دشت به نهانخانه خمیازه گور افتادم قدمم از چه در این فاصله کوتاه آمد من در این چاه به سودای عبور افتادم دست بی ذوق که پاشید خدا ، بذر مرا که به این خاک گدازنده شور افتادم ماهی دریا بودم ، و ندانستم آه که به جادوی که در تنگ بلور افتادم راز بودم من و تقصیر تب و هذیان بود که برون از دهن سنگ صبور افتادم ساعد باقری دزدی کودک روانه از پی بود، نق نق کنان که "من پسته" "پول از کجا بیارم من؟" زن ناله کرد آهسته کودک دیود در دکَان ، پایی فشرد و غرّی زد گوشش گرفت دکَاندار : "کو صاحبت ، زبان بسته!" مادر کشید دستش را : "دیدی که آبرومان رفت؟" کودک سری تکان می داد. دانسته یا ندانسته *** "یک سیر پسته صدتومان! نوشابه ، بستنی ... سرسام!" اندیشه کرد زن با خود از رنج زندگی خسته : "دیروز گردوی تازه ، دیده ست و چشم پوشیده ست هر روز ، چشم پوشیهاش با روز پیش پیوسته" *** کودک روانه از پی بود. زن سوی او نگاه افکند با دیده ای که خشمش را باران اشکها شسته ناآگاه جیب کودک را پر دید... وای! دزدیدی؟ کودک چو پسته می خندید ، با یک دهان پر از پسته سیمین بهبهانی نوجوانان دوست

[[page 23]]

انتهای پیام /*