مجله نوجوان 30 صفحه 27

کد : 132052 | تاریخ : 18/06/1395

بر دامن مادرم اگر گندم می پاشیدم سبز می شد از بس گریسته بود آسمان تنها دوست مادرم بود مادرم ساده و سبز مثل «ولگان» بود من شعرهای ناسروده مادرم را می گویم من با «امیر گته یا» خوابیدم من با «امیر گته یا» شیر خوردم من با «امیر گته یا» گریه کردم من نبودم من شاعر نبودم مادرم یتیم شد خورده داستان اشکهای مادر کودک از مادرش پرسید : "چرا گریه می کنی؟" مادر گفت : "چون مادرم." کودک گفت : "نمی فهمم." مادر او را در آغوش کشید و گفت : "هرگز نخواهی فهمید..." کودک از پدرش پرسید که چرا مادر بی هیچ دلیل گریه می کند و تنها جوابی که پدر داشت این بود که همه مادرها همین طور هستند. کودک تصمیم گرفت این موضوع را از خدا بپرسد : "خدایا! چرا مادرها به راحتی گریه می کنند؟" خداوند پاسخ داد : "من باید مادران را موجوداتی خاص خلق می کردم. من شانه های آنها را طوری خلق کردم که توان تحمل بار سنگین زندگی را داشته باشد و در عین حال آرام و مهربان باشد. من به مادران نیرویی دادم که طاقت به دنیا آوردن کودکانشان را داشته باشند. من به آنها نیرویی دادم که توان ادامه راه را ، حتی هنگامی که نزدیکانشان آنها را رها کرده اند ، داشته باشند؛ توان مراقبت از خانواده در هنگام بیماری ، بی هیچ شکایتی. من به آنها عشق ورزیدن به فرزندانشان را آموختم ، حتی هنگامی که این فرزندان با آنها بسیار بد رفتار کرده اند." و البتّه اشک را نیز به آنها دادم ، برای زمانی که به آن نیاز دارند. ترجمه : سارا طهرانیان نوجوانان دوست

[[page 27]]

انتهای پیام /*