مجله نوجوان 32 صفحه 24

کد : 132121 | تاریخ : 18/06/1395

قصه های کهن هفت خوان رستم نبرد رخش با شیر شهاب شفیعی مقدم قسمت سوم مروری بر گذشته کیکاووس ، شاه ایران ، از روی غرور و طمع و بدون توجه به حرفهای بزرگان و سران کشورش ، با سپاهی گران به مازندران حمله می کند. او همه شهرها و آبادیها را ویران کرده و به آتش می کشد. شاه مازندران برای مقابله با کاووس شاه ، از دیوسپید می خواهد تا به جنگ کاووس شاه برود. دیوسپید نیز امر شاه را اطاعت کرده و با لشکری از دیوان بر سپاه ایران می تازد و او سپاه ایران را جادو می کند و کاووس شاه و تنی چند از سپاهیان ایران را به اسارت می برد. کاووس شاه که خود را در بند دید سپید گرفتار می بیند نامه ای به زال پهلوان می نویسد و از او درخواست کمک می کند. زال نیز وقتی از اسیر شدن کاووش شاه به دست دیو سپید مطلع می شود از پسرش رستم درخواست می کند تا برای جنگ با دیو سپید و نجات کاووس شاه به مازندران برود. برای رسیدن به مازندران دو راه وجود داشت که راه اول ، راهی طولانی ولی کم خطر بود و راه دوم ، راهی کوتاه اما پرخطر. زال پهلوان که جان کاووس شاه را در خطر می دید به رستم پیشنهاد کرد که برای رفتن به مازندران ، راه دوم؛ یعنی راه کوتاه و پرخطر را انتخاب کند و اینک ادامه ماجرا ... چنین گفت رستم به فرخ پدر که من بسته دارم به فرمان کمر تن و جان فدای سپهبد کنم سر جاودان را ز بن بر کنم هر آنکس که زنده است از ایرانیان بیارم ، ببندم کمر بر میان رستم سخنان پدرش را پذیرفت و به او گفت : من با یاری خدا ، دیو سپید و ارژنگ ، سالار مازندران را شکست خواهم داد و کاووس شاه و اسیران ایرانی را از بند دیو سپید می رهانم. وقتی که تاریکی شب جای خود را به روشنایی روز داد و خورشید تابان از پشت کوهها طلوع کرد ، رستم لباس رزم پوشید و اسبش را زین کرد و آماده سفر به مازندران شد. مادر رستم ، رودابه که می ترسید پسرش از این جنگ به سلامت باز نگردد ، در حالی که اشک از چشمانش سرازیر شده بود ، با ناله و زاری به رستم گفت : پسرم بیم دارم که از این جنگ بازنگردی و مرا تا پایان عمر عزادار کنی. رستم که چشمان خیس و صورت اندوهگین مادرش را دید به او گفت : من این راه سخت و پرخطر را انتخاب نکردم ، بلکه روزگار چنین سرنوشتی را برای من رقم زده است. تو نیز ناراحت نباش و مرا به ایزد یکتا بسپار. هر آن روز بد کز تو اندر گذشت بر آن نِه کزو گیتی آباد گشت هر آن روز کان اندر اویی تو شاد تو گویی ز گیتی همین شد نهاد سپس با مادر و پدرش خداحافظی کرد و به راه افتاد. او راه دوروزه را یک روزه پیمود و و حتی لحظه ای توقف نکرد تا اینکه به

[[page 24]]

انتهای پیام /*