
به جای سرمقاله
بیا خیال کنیم که در سفریم ...
مادر ، بیا خیال کنیم که در سفریم و از دیاری عجیب و پرخطر می گذریم.
تو در تخت روان نشسته ای و من در کنار تو بر اسبی کهر یورتمه می رانم. شام گاه است و آفتاب زرد. بیابیان کمرنگ و خاکرنگ جُرادیگی پیش روی ما گسترده است و زمین ، برهوتی است خلوت.
تو می ترسی و می اندیشی ..." نمی دانم به کجا آمده ایم."
من می گویم ، "مادر ، نترس!"
خارزار به مهمیز می ماند ، و گذرگاهی تنگ و ناهموار از آن می گذرد. در پهنه کشتزاری گاوی به چشم نمی آید؛ گاوان به آخور روستارفته اند. زمین و آسمان را تاریکی فراگرفته است ، و نمی توان گفت که ما به کجا می رویم.
ناگاه ، تو صدایم می کنی و به نجوا از من می پرسی "آن روشنایی نزدیک ساحل چیست؟"
در همان هنگام نعره ای سهمگین بلند می شود و اشباحی دوان دوان به سوی ما می آیند.
تو در تخت روانت خم می شوی و زیر لب مدام نام خدایان را به دعا می خوانی.
حاملان ، از ترس ، لرزان ، در بوته تیغدار پنهان می شوند.
من فریاد می کشم"مادر ، نترس ، من با توام."
آنان با چوبهای بلند و موهای ژولیده نزدیک و نزدیک تر می شوند.
من فریاد می کشم ، "هشدار ، ای حرامیان! یک گام دیگر همان و مردن همان."
آنان نعره دیگری می کشند و هجوم می آورند.
تو دستم را می گیری و می گویی "پسر عزیزم ، برای خدا ، از آنان دور شو."
من می گویم "مادر ، تو فقط تماشا کن."
پس ، اسب بر می جهانم به تاخت ، و شمشیر و سپر کوچکم به هم می خورند.
مادر ، نبرد چنان هول انگیز می شود که اگر می توانستی از تخت روانت ببینی لرزه ای سریع بر تو می افتاد.
شماری از آنان رو در گریز می نهند ، و بی شماری از آنان تکه تکه می شوند. می دانم که تو ، تک و تنها نشسته ، می اندیشی که پسرت تا این زمان باید مرده باشد.
من اما سراپا خون آلود نزد تو می آیم و می گویم ، "مادر ، نبرد اکنون پایان یافته است."
تو بیرون می آیی. بوسه بر رخم می زنی و در آغوشم می فشاری و به خود می گویی ، "نمی دانم چه می کردم اگر پسرم نبود و با من نبود."
هرروز هزاران کار بی حاصل اتفاق می افتد چرا یک چنین چیزی ، تصادفی ، راست درنیاید؟
مثل قصه توی کتابی.
برادرم خواهد گفت ، "شدنی است این؟ من همیشه فکر می کردم که او خیلی نازک نارنجی است!"
مردم ده ما همه با تعجب خواهند گفت ، "از بخت بلند ِمادره نبودکه پسرش همراهش بود؟"
رابیند رانات تاگور- شاعر هندی
نوجوانان
دوست
[[page 3]]
انتهای پیام /*