مجله نوجوان 33 صفحه 8

کد : 132141 | تاریخ : 18/06/1395

داستان چطور بابام چند ببر خطرناک را دست به سر کرد نویسنده : روت ژانت ترجمه : محسن رخش خورشید رودخانه بزرگی بود و دو طرفش را جنگلی سیاه با درختهایی در هم فرورفته ، فراگرفته بود. درختها چنان متراکم بودند که ، هیچ فضای خالی ای در بینشان دیده نمی شد. هر جایی هم که بین درختها فاصله ای وجود داشت ، توسط شاخه های کلفت و برگهای بزرگ اشغال شده بود. بابایم که آن موقع کوچک بود تصمیم گرفت ، از کنار رودخانه راه بیفتد و آنقدر برود که دیگر ، هیچ خبری از درختهای بی قواره این جنگل لعنتی نباشد. زمین کنار رودخانه ، باتلاقی بود و هرچه هم که جلوتر می رفت باتلاقی تر می شد. بابایم آنقدر پیشروی کرد تا اینکه تقریبا تا بالای چکمه اش توی لجن فرورفت و اساسی گیر افتاد. اما به هر سختی ای که بود خودش را به یک جای خشک رساند و مدت زیادی لازم نبود که بفهمد حواسش پرت شده و رودخانه را گم کرده. درختهای در هم فرورفته را دید. قطب نمایش را از جیبش درآورده و مسیر احتمالی رودخانه را پیدا کرد و به راه افتاد. اما خبر نداشت که رودخانه در جایی خم شده و مسیر را کاملا اشتباه حدس زده. و به این ترتیب هرچه که جلوتر می رفت ، از رودخانه دورتر می شد. راه رفتن بین درختهای جنگل خیلی سخت بود. شاخه های درختها به موهای بابایم گیر می کرد و پایش به ریشه ها و بوته ها می گرفت و سکندری می خورد. حس می کرد که صداهایی می شنود ، اما به نظر نمی رسید که حیوانی آن طرف باشد. تقریبا به اعماق جنگل رسیده بود که مطمئن شد چیزی دارد تعقیبش می کند و صداها هم نزدیکتر شد. یکی دوبار هم حس کرد یک نفر دارد به او می خندد. کمی جلوتر به یک فضای بازی رسید و پیش خودش فکر کرد. حالا می تواند کسی را که تعقیبش می کرده به دام بیندازد. اما وقتی برگشت ، دهانش بازماند ، چون با چهارده چشم سبز روبرو شد که به او نگاه می کردند. وقتی چشمها جلو آمدند و مشخص شد که به هفت ببر تعلق دارند ، دهان بابایم بازتر شد. ببرها دور او حلقه زدند و با چشمهای گرسنه به او خیره شدند. یکی از ببرها گفت : به گمانم پیش خودت فکر می کنی ما حالیمان نیست که به جنگلمان تجاوز کرده ای! یکی دیگر از ببرها گفت : فکر می کنم حالا می خواهی بگویی که جان خودت نمی دانستی که این کار تجاوز است و اینجا جنگل ماست! ببر بعدی گفت : اصلا می دانی هیچ بنی بشری تا به الان پایش را از این جنگل بیرون نگذاشته؟ بابایم خوب می دانست که این حرف دروغ است. نوجوانان دوست

[[page 8]]

انتهای پیام /*