مجله نوجوان 33 صفحه 24

کد : 132157 | تاریخ : 18/06/1395

مریم فراهانی ، 15 ساله ، قم نوجوانان دوست قصه های کهن شهاب شفیعی مقدم هفت خوان رستم نبرد رستم و اژدها قسمت چهارم مروری بر گذشته کاووس ، شاه ایران که از روی غرور و طمع به مازندران حمله کرده بود ، با گروهی از سپاهیانش در بند دیو سپید اسیر می شوند. رستم به فرمان پدرش ، زال برای نجات کاووس و دیگر اسیران ایرانی از زابلستان به سمت مازندران حرکت می کند. برای رسیدن به مازندران دو راه وجود داشت. راه اول ، راهی طولانی ولی کم خطر بود و راه دوم راهی بود کوتاه اما پرخطر. رستم که برای نجات کاووس شاه می بایست هرچه زودتر خودش را به مازندران برساند به ناچار راه دوم؛ یعنی راه کوتاه و پرخطر را انتخاب می کند. او برای عبور از این راه باید هفت خوان خطرناک را پشت سر بگذارد. او خوان اول ، که نبرد رخش با شیر بود را با یاری خدا به سلامت طی کرد و به راهش ادامه داد تا اینکه به بیابانی بی آب و علف رسید که گرمای سوزانش هر جانداری را هلاک می کرد. رستم که از شدت تشنگی بی جان و بی رمق روی زمین افتاده بود از خداوند یکتا خواست تا برای عبور از این مرحله هم به او کمک کند و اینک ادامه ماجرا ... همانگه یکی مییش نیکو سرین بپیمود پیش تهمتن زمین از آن رفتن میش اندیشه خاست به دل گفت آبشخور اینجا کجاست همانا که بخشایش کردگار فراز آمدست اندرین روزگار چیزی نگذشت که ناگهان میشی از کنار رستم عبور کرد. رستم با دیدن آن حیوان با خودش گفت : اگر آن میش را دنبال کنم حتما جایی که از آن آب می خورد را پیدا خواهم کرد. رستم پشت سر آن حیوان به راه افتاد. میش رفت و رفت تا به چشمه ای رسید که از آن آب زلال و پاکی بیرون می آمد. رستم با دیدن آن چشمه شاد شد و خداوند یکتا را شکر کرد. سپس مقداری آب نوشید و تن و پیکر رخش را در آب شست. بعد از اینکه خوب سیراب شد برای پیدا کردن غذا به راه افتاد. دیری نگذشت که گوری را شکار و بر آتش بریان کرد و خورد. با رسیدن شب ، جهان پهلوان ، رستم دستان که با یاری خدا ، دو خوان از هفت خوان را به سلامت پشت سر گذشته بود نگاهی به رخش کرد و به او گفت : تو برای سواری دادن آفریده شده ای و من برای جنگیدن. با شیران و دیوان ستیزه نکن و اگر دشمنی به سراغت آمد ، مرا بیدار کن. سپس سر بر بالین گذاشت و به خواب برفت. چون پاسی از شب گذشت : ز دشت اندر آمد یکی اژدها کزو پیل گفتی نیابد رها بدان جایگه بودش آرامگاه نکردی ز بیمش برو دیو راه چه گویم از آن اژدهای دُژَم که هشتاد گز بود از دُم به دَم ناگهان اژدهایی خشمگین و بزرگ که شیران و دیوان و پیلان نیز از دست آن آسایش نداشتند در سیاهی شب پدیدار شد. رخش با دیدن آن اژدها سم بر زمین کوبید و شروع به سر و صدا کرد. رستم از صدای اسبش بیدار شد و نگاهی به اطرافش انداخت اما در سیاهی شب هیچ چیز ندید. آنگاه رو به رخش کرد و گفت : چرا بیهوده مرا از خوب بیدار می کنی؟ وقتی که رستم برای بار دوم سر بر بالین گذاشت و خوابید ، اژدها که در تاریکی شب مخفی شده بود ، دوباره خودش را آشکار کرد. رخش با دیدن اژدها سراغ رستم رفت و بار دیگر جهان پهلوان را از خواب بیدار کرد . رستم بیدار شد و گرداگردش را خوب نگاه کرد اما باز چیزی ندید. او که از دست رخش بسیار عصبانی شده بود رو به رخش کرد و گفت : بدان مهربان رخش بیدار گفت که تاریکی شب نخواهی نهفت سرم را همی باز داری ز خواب به بیداری من گرفتت شتاب گرین بار سازی چنین رستخیز سرت را ببرم به شمشیر تیز نوجوانان دوست

[[page 24]]

انتهای پیام /*