مجله نوجوان 35 صفحه 5

کد : 132210 | تاریخ : 18/06/1395

روزنامه را تحویل گرفتم و به طرف کیوسک آمد. مشتریهای دمق که هر کدام گوشه ای کز کرده بودند با خوشحالی به طرف آقا پرویز دویدند. آن شب بالاخره یک مجله هم به من رسید . ذوق خواندن مجله کتک بابا را از یادم برده بود. زیر نور دلمردة نورافکن کنار جاده چمباتمه زدم و شروع کردم به ورق زدن مجله. دیگر نه سرما را احساس می کردم و نه گرسنگی را .بعد از اینکه چند بار اولین تا آخرین صفحة مجله را ورق زدم و عکسهایش را از چشم گذراندم، آنرا لای کتاب و دفترهایم گذاشتم و به طرف خانه پاتند کردم.سرکوچه که رسیدم قلبم داشت از قفسة سینه ام بیرون میزد. هنوز داخل کوچه نشده بودم که صدای تیز پسر خاله ام توی کوچه پیچید: "ایناهاش آمد. بالاخره نیم وجبی سرو کله اش پیدا شد. " همانطور که با موتورگازی لکنتی چراغ می زد به طرفم آمد. فهمیدم که خیلی دنبالم گشته. یکی از بچه ها از ته کوچه داد زد: "علی پیدا شد اولین کاری که کردم ، مجله را زیر پیراهنم قایم کردم؛ چون می دانستم اگر بابا ببیند، پاره اش میکند. صدای بابا که از درحیاط به بیرون گردن کشیده بود، به وضوح توی کوچه پخش شد: " بچة نادون ، ما تموم دنیا رو زیر پا گذاشتیم. نگفتی مادرت نگرون می شه! " چنمد تا از بچه های شیطان و زنهای همسایه هم سر کوچه ایستاده بودند. انگار تمام کوچه فهمیده بودند که من گم شدم. حالا فقط به کتکهای بابا فکر می کردم. آن شب از اقبال خوب من . دایی اینها با اهل و عیال، بعد از مدتها برای میهمانی به خانة ما آمده بودند ومن درکمال ناباوری از یک کتک و توبیخ مفصل نجات پیدا کردم. اما از حق نگذریم، بعداز آن شب دیگه هیچوقت دیر به خانه نرفتم. آقا پرویز هم بعدها وقتی ماجرا را فهمید، قول داد که هر هفته برایم یک مجله کنار بگذارد. خداحافظ ، زندگی غول پسند خرده داستان پدرنزدیک تلفن می نشست، مادر هم. هر وقت که از اداره بر می گشتند یک نگاه به من می کردند و یک نگاه به تلفن. نمی توانم دست به هیچ چیز بزنم. دلم می خواهد توپ گردی را که همیشه گوشة اتاق منتظر است ، شوت کنم؛ یا حداقل روی زمین قل بدهم. دلم می­خواهد بالا و پایین بپرم. فریاد بکشم. آنقدر بلند که تمام گنجشکهای روی درخت از وحشت پرواز کنند. دلم میخواهد سکوت همیشگی اشیاء بی جان را بر هم بزنم. صدایشان را در بیاورم . با یک ضربه به در، به میز، به لیوان ، به تمام چیزهایی که مرا همیشه نگاه کرده اند . ساکت و بی حرکت. از وقتی که از مدرسه برگشته ام، اینجا نشسته ام؛ رو به روی کتاب ودفترم. مثل تکه چوبی خشک که روی زمین می افتد. دستم زیر چانه ام سنگین شده، پاها یم خواب رفته اند. می خواهم پاهایم را حرکت دهم. انگار مطمئن نیستم که خون داخل رگها جریان داشته باشد. حرکتشان می دهم. به توپ گردسفید نگاه می کنم. دستها را ستون بدن می کنم که بلند شوم. پدر دستش به طرف گوشی تلفن می رود. می گوید : اگر ازجایت تکان بخوری غوله میاد و می خوردت. پاهایم را تکان می دهم و نگاهش میکنم. پدر می گوید: مجبورم نکن!... می نشینم.این غول از اول کودکیم مرا مجبور کرده تکان نخورم.ساکت بنشینم. چراشماره اش را به پدر و مادر من داده؟! عکسش را هم توی اتاقم زده؟! با دندانهای تیز و دهانی که پر از آتش است. می ترسم . همیشه خواب می بینم که مشغول خوردن من است .لباسم لای دندانهایش گیر کرده. عرق سردی از پشت گردنم سر می خورد. پدر دستش را کنار می کشد. نفس راحتی می کشم. چرا این غول اینقدر در زندگی ما دخالت می کند. مجبورم می کند درس بخوانم. بازی نکنم، توی مهمانی حرف نزنم. باکسی بیرون نروم. این غول خیلی فضول است. بچه ها می­گویند وجود ندارد ولی من فکر می کنم دارد. حتی پدر ومادرم هم از او می ترسند . تند تند کارخودشان را انجام می دهند. کارهایی را که از اداره به خانه می آورند. ساکت غذا می خورند و می خوابند. غول مجبورشان می کند . حتی وقتی من کوچک بودم به مادرم می گفت؛ قصه های غولی برای من بخواند ومادر هم می خواند، دوباره به توپ نگاه می کنم. خسته شده ام. خیلی وقت است .اصلاً گاهی دلم می خواهد غول مرا بخورد . شاید بتوانم توی شکمش بازی کنم.دوباره با یک حرکت از جا بلند می شوم . پدر دستش را نزدیک می برد . به طرف توپ می روم. پدر شماره می گیرد.توپ را کمی بالا وپایین می اندازم. می خواهم توپ را باخودم ببرم داخل شکم غول!. پدر دست می­گذارد روی دهانه گوشی . به من نگاه می کند می گوید: غول پشت خط است می خواهد بداند چه کسی قصدشلوغ کردن دارد!... می نشینی یا بگویم بیاید . من توپ را بالاتر می اندازم. پدر می گوید : «دلم نمی خواهد غول تو را بخورد. بنشین.» توپ را جلوی پایم روی زمین می گذارم. پدر می گوید و انگار التماس می کند که غول رحم ندارد هیچ چیز سرش نمی شود. پایم را بی اختیار عقب می برم. محکم به زیر توپ می زنم. صدای شکستن شیشه ها می اید و صدای بوق تلفن.توپ از روز شیشه های شکسته روی زمین قل می خورد. غول حتماً مرده . به تلفن جواب نمی دهد... زهرا صفایی زاده

[[page 5]]

انتهای پیام /*