مجله نوجوان 35 صفحه 14

کد : 132219 | تاریخ : 18/06/1395

همدیگه باشن. از آن جایی که بزرگ کردن بچه ها خیلی سخت شده بود مردم دیگه بچه های کمتری داشتن و بعضی از اونا هم اصلاً نمی خواستن بچه ای داشته باشن. همون تعداد بچه های کمی هم که وجود داشتن ،نادیده گرفته می شدند . از اونجایی که سر پدر ومادرها خیلی شلوغ بود اونا فرصت توجه کردن به بچه ها و دوست داشتن اونا رونداشتن . بچه ها چیزهای خوب رونمی شناختن و خیلی از اونا مجرم یا سر گردون و بی خانمان می شدن. دولت نمی توانست اجازه بده که این وضع ادامه پیدا کنه. بنابراین قانون جدیدی وضع شد که هر بچه ای که در تاریخ یک ژانویه 2020 یا بعد از ان متولد میشود ، می بایست در مراکز مخصوص زندگی کند. این ساختمانهای بزرگ مثل همون هایی که شما توش زندگی میکنین مورد استقبال مردم قرار نگرفت. جویی چند دقیقه مکث کرد. یه لیوان آب می خوای؟ جویی گفت : نه متشکرم، شما خیلی خوب حرف می زنین. جودی ادامه داد : خب ، بعد از وضع این قانون . هیچ کس هیچ بچه ای نداشت .از اونجایی که هیچ کس از این قانون استقبال نکرد اونا قانون جدیدی وضع کردند . قانونی که می گفت هر خانواده ای مجبور به داشتن دو فرزند است که آن دو را باید به مراکز مخصوص بسپارد. جویی بعد از یک مکث طولانی سؤال کرد، شما هم توی این مراکز بزرگ شدین؟ جوی گفت: نه من بچه خوش شانسی بودم چون قبل از 2020 و در سال 2011 متولد شدم. والدین من با این که فقیر تر از همسایه هامون بودند به من توجه زیادی داشتن . ما خیلی شاد وخوشحال زندگی می کردیم. ولی ای کاش میتونستم مثل مادرم بچه ها مو خودم بزرگ کنم و به این مراکز نسپرمشون. شما هم دو تا بچه داشتین بله. من بنا بر قانون مجبور بودم دو تا بچه داشته باشم. فکر می کنم دیگه وقت رفتنه اونا نگرانت می شن جویی. جودی ، جویی را به عمارت مخصوص رساند و جویی با چشمان اشک آلود از او خداحافظی کرد. جویی به محض ورود به عمارت به دفتر آقای رئیس احضار شد؛ با این آگاهی که با برخوردی جدی مواجه خواهد شد. رئیس در حالی که مستقیم توی چشمهای جویی نگاه می کرد گفت: کجا رفته بودی . بیرون از محدوده چی کار میکردی؟ جویی از ترس می لرزید. رئیس گفت: تو باید به زندان انفرادی بری. من میخوام تو در تنهایی به کاری که کردی فکر کنی... جویی گفت : معذرت می خوام آقا . در همین لحظه یک افسر حرف اورا قطع کرد، قربان یکنفر بیرون با شما کارداره. رئیس به جویی گفت: چند دقیقه دیگه بر میگردم و اتاق را ترک کرد. جویی در آن اتاق عجیب که دفتر رئیس بود تنها ماند. با میزی که رویش پر از کاغذ بود. در آن لحظه چیزی به ذهنش رسید: چه اتفاقی افتاد؟ من حقیقت رو فهمیدم و ازاین عمارت متنفر شدم. ولی بقیة بچه ها چی؟ یعنی باید تمام بچگی مو در این جا بگذرونم؟ اگه این طوریه من دیگه نمی خوام بچه باشم. من باید پدر و مادر واقعی خودمو بشناسم. جویی در اتاق رئیس چرخی زد وبه طرف قفسه ها رفت. جلوی یک کشو ایستاد جیم - کاف - اسم من باید این جا باشه . آره پروندة من همین جاست . در کشو را باز کردو از لا به لای پوشه ها، پوشة مربوط به خودش را پیدا کرد و آن را بیرون کشید . درست بود. مال خودش بود . روی آن اسم ، تاریخ و محل تولد و همین طور نام والدین او نوشته شده بود . ناگهان جویی از تعجب خشکش زد. روی پوشة مخصوص او ،نام مادر واقعی اش نوشته شده بود: جودی -سی - سیمپسون"

[[page 14]]

انتهای پیام /*