مجله نوجوان 35 صفحه 28

کد : 132233 | تاریخ : 18/06/1395

طنز حبیب بابایی پینوکیو به مدرسه می رود صبح خیلی زود پینوکیو و پدر ژپتو از خواب بیدار شدند تا پس از خوردن صبحانه به مدرسه محل بروند و اسم پینوکیو را برای سال تحصیلی جدید بنویسند. ژپتوی پیر از اینکه می دید بالاخره پسرش، سر به راه شده و می خواهد خوب درس بخواند تا برای خودش کسی بشود، خیلی خوشحال بود. بنا بر این لباسهای تمیز و خیلی قشنگی به تن پینوکیو پوشاند و موهای او را شانه زد و شروع کرد به نصحیت کردن: پسرکم، الهی که قربانت شوم تو دیگر بزرگ شده ای و باید خودت را برای درس خواندن آماده کنی تا در آینده شخص موفقی بشوی اما قبل از همه اینها باید به تو بگویم که مدرسه جای شیطنت و بیکار گشتن نیست. اینطور کارها باشد برای بعد از زمان فارغ التحصیلی! پینوکیو گفت: پدر عزیزم، خیالت راحت باشد. من به فرشته مهربان هم قول داده ام که دیگر کارهای گذشته ام را تکرار نکنم. نا سلامتی بعد از عمری آدم شده ایم! ژپتو که به پسر خود اعتماد کامل داشت، از سر مهربانی دماغ پینوکیو را بوسید و هر دو با هم با هزاران امید و آرزو روانه مدرسه شدند. پس از رسیدن به مدرسه به طرف اتاق آقای مدیر رفتند. بعد از سلام و احوالپرسی مدارک ثبت نام تقدیم کردند. اما تا چشم جناب مدیر به جمال پینوکیو روشن شد گفت: با توجه به سوء سابقه پینوکیو، باید حتما قبل از ثبت نام تعهد نامه انضباطی داده شود وگرنه از ثبت نام خبری نیست. پینوکیو که شوکه شده بود با چشم گریان از دفتر بیرون رفت. پس از مدتی که پینوکیو از زاری دست کشید و آرام تر شد به ژپتو گفت: می بینی پدر جان! بزرگان این همه وعده های عجیب و غریب می دهند. مثلا می گویند: قیمت لبنیات ارزان می شود. به زودی خودروهای فرسوده جمع آوری می شود، جدیدترین و جالب ترین آنها هم اینکه مبادا والدین دانش آموزان هنگام ثبت نام هزینه ای به هر عنوان بدهند آن وقت همان کاری را می کنیم که سالهای گذشته انجام دادیم. بعد هم صبر می کنند، تکذیب می کنند و بعد همه چیز را فراموش می کنند. چه می شود کرد؟دیواری کوتاه تر از من پیدا نکرده اند. امان از وقتی که اسم آدم، بد در برود. مدیر که از تاخیر زیاد پینوکیو و ژپتو خسته شده بود پیش آنها آمد و گفت: تا یادم نرفته این را هم بگویم که پس از دادن تعهد، فلان مقدار هم به عنوان کمک به مدرسه باید بپردازید. این دفعه صدای ناله ژپتو بلند شد که آقای مدیر! دست روی دلم نگذارید که خون است. همین چند وقت پیش بهترین کت و شلوار خودم را با اینکه خاطرات خوشی با آن داشتم به خاطر تأمین هزینه های تحصیل فرزندم فروختم. اما حیف، حیف که گربه نره و آن روباه نابکار به بهانه ثبت نام در یک مدرسه بهتر و مجهزتر آن پول را که با هزاران خون دل جمع کرده بودم از چنگ پسرم در آورند و دیگر خبری از آنها نشد. راستش را بخواهید حالا دیگر آه هم در بساط نداریم. حاضریم دوباره به شکم تاریک و سرد نهنگ برگردیم اما چیزی درباره شهریه و کمک به مدرسه نشنویم. مدیر که با شنیدن ماجرا دلش به حال ژپتوی پیر حسابی سوخته بود در حالیکه اشک از دیدگانش روان شده بود گفت: پدر جان به حرمت موی سپیدت و اینکه می دانم انسان زحمتکشی هستی، سفارش می کنم تا چیزی از شما نگیرند، بین خودمان باشدها!

[[page 28]]

انتهای پیام /*