مجله نوجوان 36 صفحه 13

کد : 132254 | تاریخ : 18/06/1395

از شماها چه پنهان این احساس مردانگی بی مورد ، چندان طول نکشید ، زیرا بعد از آن مجبور شدم که سر خود را داخل دستشویی مردانه ببرم و فریاد بکشم : "قطار رفت! بدو جا نمونی... "و فرار کنم. در این حال ، مردی که شلوارش را نیمه نصفه بالا کشیده بود ، با سرعت و هیجان و نگرانی ، در حالیکه محکم به در دستشویی برخورد کرد از توالت بیرون جست. و ما هم طبق معمول خندیدیم. و وقتی که وارد واگن شدیم فهمیدیم که خیلیها دارند به آن بیچاره می خندند و ما خیلی کیف کردیم ، ولی این احساس هم خیلی طول نکشید و با کتک مفصل تری به پایان رسید. آنهم با پا در میانی شوهرخاله! برای اینکه تصادفا مرد نیمه شلوار داخل دستشویی ، شوهرخاله ام بود. این داستان هم به خیر گذشت. و ما واقعا بعد از آن خوابیدیم. من و برادر بزرگترم بر روی یک تخت و به همین ترتیب برروی تختهای دیگر ، دخترخاله ها ، خواهر و پسرخاله هایم خوابیدند. دم دمهای صبح بود که بلند شدم بروم دستشویی. گلابه به رویتان اوضاع خیلی خراب بود. پریدم داخل دستشویی ، ولی از بس که قطار تکان خورد پشیمان شدم. به همین دلیل تا رسیدن به اهواز همانطور به خودم می پیچیدم و در راهرو قدم می زدم. هربار هم که خواستم کارم را بکنم قطار به تکانهای خود می افزود. انگار که قطار هم حسابی از من عصبانی بود. راستش را بخواهید ، کمی وجدانم درد گرفت. زیرا سرشبی ، خیلی از در و دیوار کوپه بالا کشیده بودیم و تا توانستیم روی تختهای بالا ، تارزان بازی درآوردیم. البته خوشحال شدم که به پیشنهاد پسرخاله ام روی سقف کوپه با نوک چاقو ننوشتم؛ شاهین اعزامی از تهران ... و شاید هم به همین دلیل ساده بود که نزدیک ایستگاه اهواز ، قطار کمی با من مهربان شد و اجازه داد که کارم را انجام دهم و چشمانم دوباره به روی جهان گشوده شد. وقتی به کوپه بازگشتم ، همگی آماده بودند که وسایل را بردارند و از قطار پیاده شوند. پدر و شوهرخاله هم با مهربانی فریادهایی می زدند. زیرا ظاهرا صدای آنها از آن طرف خط به خوبی شنیده نمی شد و صاحبخانه هم از خوشحالی ، شب قبل را خوب نخوابیده بود و در نتیجه کسی در ایستگاه به استقبال ما نمی آمد. هرچه قدر صاحبخانه از آنطرف خط فریاد می زد و آدرس می داد که خودمان، از ایستگاه به خانه برویم ، ما اصلا نمی توانستیم صدایش را بشنویم! حتی وقتی هم از کوپه بغلی آمدند و آدرس را بازگو کردند ما باز هم نشنیدیم! نتیجه این شد که پس از رسیدن ما به ایستگاه ، صاحبخانه سراسیمه و عرق ریزان و شرمنده از راه رسید و درحالیکه مرتب عذرخواهی می کرد و وقتی دید جا نمی شویم ، یک تاکسی هم صدا کرد و آدرس به او داد تا دنبال سرش ما را برساند و وقتی دید که بازهم جا نشدیم یک تاکسی دیگر هم صدا کرد. این بود که هیات همراه به دنبال ماشین صاحبخانه خیابانهای اهواز را طی می کردند و ما با شگفتی به مناظر اطراف خود خیره شده بودیم ، همچون توریستهایی که سوار بر اولین قایق تفریحی، کوچه های آبدار ونیز را طی می کنند. ما آرزو کردیم که صبحانه خوبی در انتظارمان باشد چون واقعا گرسنه بودیم. سرراه ، توقف کوتاهی داشتیم که طی آن ، صاحبخانه به خرید پنیر و مربا و خامه و نان فانتزی و نان سنگک و عسل و سرشیر طبیعی و شیرگاوی و گوسفندی و شکلات صبحانه و چند چیز دیگر که نه تنها در خانه مان بلکه در محله مان هم مشابه آن را ندیده بودیم پرداخت. مادر و خاله تذکر دادند که مثل نخورده ها عمل نکنید. بنابراین ما هرچیزی که می خوردیم اعلام می کردیم که ، اتفاقا مال خودمان خیلی خوشمزه تر بود. صاحبخانه ما یک نسبت دور که چه عرض کنم ، اصلا هیچ نسبتی با ما نداشت. او همسایه یکی از دوستان دوره سربازی پدرم بود که پدر من یک بار به احترام او دست از دعوا کشیده بود. البته این موضوع برمی گشت به وقتی که به قول خودشان کله پاچه ها با الان خیلی فرق می کرد که به همین حسن تصادف قرار شد فردا کله پاچه بخوریم. بعد از صبحانه همگی ، یک به یک به حمام رفتیم و غبار سفر را از سر و رو شستیم. به هرگروه سنی یک اتاق تعلق گرفت و قصد کردیم که بی خوابی دیشب را جبران نماییم. حضور ما در آن خانه ویلایی کنار خیابان واقعا احساس شکوهمندی بود و مطمئن بودیم که باعث افتخار صاحبخانه مان هستیم. نهار ، طبق سفارش ما ، ماهی پلو بود. البته صاحبخانه معتقد بود که با توجه به اینکه ما در مناطق جنوبی هستیم ، بهتر است که فیله ماهی تهیه شود ولی شوهرخاله ام ابراز داشت که با توجه به اینکه ما در مناطق جنوبی هستیم ، بهتر است که از ماهیهای جنوبی هم استفاده کنیم و همچنین از تهیه ماهی پرورشی به شدت خودداری شود. برادر من هم اعلام کرد ماهی پرورشی آدم را یاد درس پرورشی در سالهای قبل می اندازد. نهار را به طرز فجیعی بلعیدیم و بعد از اینکه مسواکمان را با مسواک برقی بچه صاحبخانه و خمیر دندان دورنگ ضدحساسیت داخل دستشویی زدیم ، به پیشنهاد دخترخاله ، کامپیوتر روشن شد و ما به بازی با آن پرداختیم. بابا اینها هم به صاحبخانه پیشنهاد کردند که بهتر است قلیان چاق کند تا در هوای خوب صفا کنند. پسرخاله ام هم برای ششمین بار به زن صاحبخانه پیشنهاد کرد که چایی دیگری سرو کند ولی این بار با کیک کشمشی خانگی! غروب به پیشنهاد مامان و خاله به لب کارون رفتیم و بعد از قایق موتوری سواری ، پشمک خوردیم و بعد از صرف نفری دو همبرگر و یک پیتزا به سمت خانه حرکت کردیم. نوجوانان دوست

[[page 13]]

انتهای پیام /*