مجله نوجوان 37 صفحه 4

کد : 132281 | تاریخ : 18/06/1395

داستان زهرا صفایی زاده نوکر تازه من نمی دانم چرا آدمهای توی تلویزیون خوشبخت هستند اما آدمهای بیرون تلویزیون نه!!! الان یعنی چند دقیقه دیگر سریال آقا پولداره که یک خانه بزرگ دارد با چند تا ماشین شروع می شود. همان که سر یک میز بزرگ غذا می خورند. آن هم یک جور نه ، چند جور غذا. همانها که دائم حرفهای خنده دار می زنند. دندانهایشان چقدر سفید و تمیز است. پدر من چند تا دندان کرم خورده بیشتر ندارد. من دلم می خواهد به یکی از صندلی هایی که آنها رویش می نشینند ، دست بزنم. همیشه ما منتظر می مانیم تا این سریال شروع شود. مادر می گوید : باشد شام را بعد از فیلم می خوریم. وقتی آن آقا که پدرم اسمش را گذاشته آقای پولدار و همه این طوری صدایش می کنیم ، با ماشین نقره ای قشنگش از بالای کوچه پایین می آید ، پدرم سرفه کردنش شروع می شود. آقای پولدار که پشت در بزرگ آهنی خانه شان می رسد ، پدرم به متکای چرک مرده گلدار تکیه می دهد و نوکرشان که در را باز می کند ، پدر چشمهایش را می بندد و سرش را می برد زیر لحاف. تازه بیکار شده و مادر گفته : بگذار امشب هم این فیلم را ببینیم ، فردا تلویزیون را بفروش . آقای پولدار با نوکرش احوالپرسی می کند و کمی پول به او می دهد. نوکرشان مریض است. زنش که لباس خیلی قشنگی دارد به مرد گفت که نوکرشان دارد می میرد. یک جور مریضی لاعلاج دارد. که مادر می گوید پدرش هم از همین مریضی داشته. مرد پولدار خیلی دلش سوخت. به هیچکدام از آن غذاهای خوشمزه دست نزد. بعد نوکرش را برد و توی بیمارستان بستری کرد. نوکرش خیلی زود مُرد. وقتی مادر گفت : بنده خدا نوکرشان مرد... پدر سرش را از زیر لحاف بیرون آورد. خوشحال به نظر می رسید. به مرد پولدار نگاه کرد که با ماشینش از بهشت زهرا می آیند. فیلم همین جا تمام شد. حیف کاش غذا خوردنشان را دوباره نشان می داد. مادر گفت : دیگه دیر شده وقت خواب است. اگر شام بخوریم سردلمان سنگین می شود؛ بماند برای فردا. وقتی همه می خواستند بخوابند ، پدر به من گفت : فردا یک نامه بنویس برای همین مرد پولدار و بپرس نوکر تازه می خواهند یا نه .... سفر به ایتالیا مرد از شلوعی خیابان می گذرد. از لابه لای مردمی که هرکدام به سمتی می روند . صدایی توجهش را جلب می کند. «نقشه بدم نقشه ، نقشه ایران ، تهران ، جهان ... نقشه جدید ... راحت برید مسافرت. نقشه دقیق....» مرد فکری به نظرش می رسد. هیچ وقت مسافرت نرفته؛ یعنی پولش نرسیده. الان هم که هوس مسافرت کرده ، فقط یک بسته آبنبات نعنایی برای همسرش خریده و یک جفت جوراب برای پسرش. یک نقشه جهان برمی دارد. از جببش چند اسکناش کهنه درمی آورد و به فروشنده می دهد. خوشحال به خانه برمی گردد. برای پسرش تعریف می کند که هرکجا که دلش بخواهد از این به بعد می توانند بروند. همسرش می گوید غذا حاضر است. مرد نقشه را گوشه اتاق ، روی پارگی فرش پهن می کند. به زنش می گوید : تا ما از مسافرت برمی گردیم ، غذا را بکش!! مرد آنقدر خوشحال است که یادش می رود آبتباتها را به زنش بدهد. به پسرش می گوید برویم ایتالیا؛ جایی که همیشه آرزوی رفتنش را داشتم. وآنها دست یکدیگر را می گیرند و پاهالای لاغر و استخوانییشان را می گذارند روی چند تا کشور. برای خودشان مسیرها را می خوانند و بلند می گویند : به به چه جای قشنگی...! و می خندند. به ایتالیا می رسند. زن نگاهشان می کند که هردو روی پنجه پاها در ایتالیا قدم می زنند. پسر می گوید : برای مادرچیزی سوغاتی ببریم؟ مرد دست می کشد روی جیبش ، روی آبنباتهای نعنایی مغازه حسن آقا و می گوید : اینها را هم برای مادرت سوغاتی می بریم و هر دو ، تا آبگوشت سرد نشده از ایتالیا با دست پُر برمی گردند و با خاطره خوش سفر ، سر سفره می نشینند. نوجوانان دوست

[[page 4]]

انتهای پیام /*