رودخونه راه افتادند و آتیش خاموش شد.
پادشاه که دید از پس این نیم وجب بچه برنمی یاد گفت : بزارین بره تو خزینه ، که توش پُر از طلا و جواهر و پوله ، نیم قاز باباش رو که به زور گرفتیم پیدا کنه برداره بره ، خزانه دار و کلیددار آمدند و در خزانه را باز کردند و به نیم نخودک گفتند برو بگرد نیم قازت رو پیدا کن و نخودک رو تنهایی فرستادند تو خزینه و در را به رویش بستند ، اتاق تو اتاق و دالون تو دالون پُر از طلا و جواهر و پول بود. نیم نخودک هم اول نیم قاز رو گرفت دستش و بعد دهنش را باز کرد و گفت :
اَکشم دَکشم
تمون خزینه رو تو دلم بکشم
وقتی در رو به به روش باز کردند و آمد بیرون ، نیم قاز باباش که کف دستش بود رو نشون کلیددار و نگهبان داد و خوشحال و خندون از قصر رفت به طرف خونه بعد به پیرزن گفت : مادرجون منو به دوک پنبه ریزیت آویزون کن و از دهنم طلا و جواهر رو بکش بیرون! با هر ریسه پنبه که بکشی کلی طلا و جواهر بیرون می یاد ، مادر می کشید و خونه پر از طلا و جواهر شد و آنها سه تایی تا آخر عمر ، خوش و خرّم زندگی کردند؛
کاشکی همه مثل نیم نخودک و مادر و پدرش به آرزوهاشون برسند ، بگو آمین.
تلخیص و تصرف افسانه های کهن
خرده داستان
ترجمه : سارا طهرانیان
مایه تاسف
نجّار پیری بود که می خواست بازنشسته شود. او به کارفرمایش گفت که می خواهد ساختن خانه را رها کند و از زندگی بی دغدغه در کنار همسر و خانواده اش لذت ببرد.
کارفرما از اینکه کارگر خویش می خواهد کار را ترک کند ، ناراحت شد. او از نجار پیر خواست که به عنوان آخرین کار ، تنها یک خانه دیگر بسازد. نجار پیر قبول کرد ، اما کاملا مشخص بود که دلش به این کار راضی نیست. او برای ساختن خانه ، از مصالح بسیار نامرغوبی استفاده کرد و با بی حوصلگی به ساختن خانه ادامه داد.
وقتی کار به پایان رسید ، کارفرما برای وارسی خانه آمد. و کلید خانه را به نجار داد و گفت : "این خانه متعلق به توست. این هدیه ای است از طرف من برای تو."
نجار یکّه خورد. مایه تاسف بود! اگر می دانست که خانه ای برای خودش می سازد ، حتما کارش را به گونه ای دیگر انجام می داد...
ما چقدر فقیر هستیم
روزی یک مرد ثروتمند ، پسربچه کوچکش را به یک دِه برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند ، چقدر فقیر هستند. آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند.
در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید : "نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟"
پسر پاسخ داد : "عالی بود پدر!"
پدر پرسید : "آیا به زندگی آنها توجه کردی؟"
پسر پاسخ داد : "بله پدر!"
پدر پرسید : "چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟"
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت :"فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهارتا. ما در حیاطمان یک فوّاره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوسهای تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود ، اما باغ آنها بی انتهاست!"
با شنیدن حرفهای پسر ، زبان مرد بند آمده بود. پسر بچه اضافه کرد : "متشکرم پدر ، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم!"
نوجوانان
دوست
[[page 5]]
انتهای پیام /*