مجله نوجوان 39 صفحه 29

کد : 132378 | تاریخ : 18/06/1395

ندیدیم هرگز چو تو ماهروی چه نامی تو و از کجایی بگوی دایه نیز به نزد بیژن رفت و پیغام منیژه را به او رساند. بیژن با شنیدن حرفهای دایه همچون گل شکفت و به او گفت : برو و به دختر افراسیاب بگو من نه سیاوشم و نه پریزاده. من از ایران و از دیار آزادگانم. منم بیژن گیو از ایران به جنگ به رزم گراز آمدم تیز چنگ سرانشان بریدم فکندم به راه که دندانهاشان بَرم نزد شاه پس از کشتن آن گرازان ، به این بزمگاه آمدم تا شاید روی زیبای منیژه دختر افراسیاب را ببینم. اگر تو مرا در این کار یاری کنی و مرا به دیدار آن پریچهره ببری جامه شاهی و این جام گوهر نشان را به تو می بخشم. دایه نیز بی درنگ به نزد منیژه رفت و سخنان بیژن را به او گفت. منیژه که یک دل نه صد دل عاشق و دلباخته بیژن شده بود به دایه اش گفت برو و به بیژن بگو : گر آیی خرامان به نزدیک من برافروزی این جان تاریک من به دیدار تو چشم روشن کنم در و دشت و خرگاه گُلشن کنم وقتی بیژن از پیام منیژه آگاه شد ، شتابان و با پای پیاده به خیمه گاه منیژه رفت و به پرده درآمد چو سرو بلند میانش به زرین کمر کرده بند بشستند پایش به مُشک و گلاب گرفتند از آن پس به خوردن شتاب آنگاه سفره ای بیاراستند و خوردنیها آوردند و خوشیها کردند. صدای ساز و آواز همه جا را پر کرده بود و بوی مشک و عنبر فضا را فراگرفته بود. آنان سه روز و سه شب را به همین گونه گذراندند و با هم بودند. چون گاه رفتن فرا رسید و جشن تمام شد ، منیژه که تاب جدا شدن از بیژن را نداشت ، دارویی هوش بر ، به خورد آن جوان داد و پنهان از دیده ها او را با خودش به کاخش برد. چه سرنوشتی در انتظار آن جوان دلیر و نیرومند است؟ آیا او نیز به سرنوشتی همچون سیاوش دچار خواهد شد؟ یا ... ادامه ماجرا را هفته آینده برایتان می گویم. ادامه دارد ... نوجوانان دوست

[[page 29]]

انتهای پیام /*