ندیدیم هرگز چو تو ماهروی
چه نامی تو و از کجایی بگوی
دایه نیز به نزد بیژن رفت و پیغام منیژه را به او رساند. بیژن با شنیدن حرفهای دایه همچون گل شکفت و به او گفت : برو و به دختر افراسیاب بگو من نه سیاوشم و نه پریزاده. من از ایران و از دیار آزادگانم.
منم بیژن گیو از ایران به جنگ
به رزم گراز آمدم تیز چنگ
سرانشان بریدم فکندم به راه
که دندانهاشان بَرم نزد شاه
پس از کشتن آن گرازان ، به این بزمگاه آمدم تا شاید روی زیبای منیژه دختر افراسیاب را ببینم. اگر تو مرا در این کار یاری کنی و مرا به دیدار آن پریچهره ببری جامه شاهی و این جام گوهر نشان را به تو می بخشم. دایه نیز بی درنگ به نزد منیژه رفت و سخنان بیژن را به او گفت. منیژه که یک دل نه صد دل عاشق و دلباخته بیژن شده بود به دایه اش گفت برو و به بیژن بگو :
گر آیی خرامان به نزدیک من
برافروزی این جان تاریک من
به دیدار تو چشم روشن کنم
در و دشت و خرگاه گُلشن کنم
وقتی بیژن از پیام منیژه آگاه شد ، شتابان و با پای پیاده به خیمه گاه منیژه رفت و
به پرده درآمد چو سرو بلند
میانش به زرین کمر کرده بند
بشستند پایش به مُشک و گلاب
گرفتند از آن پس به خوردن شتاب
آنگاه سفره ای بیاراستند و خوردنیها آوردند و خوشیها کردند. صدای ساز و آواز همه جا را پر کرده بود و بوی مشک و عنبر فضا را فراگرفته بود. آنان سه روز و سه شب را به همین گونه گذراندند و با هم بودند. چون گاه رفتن فرا رسید و جشن تمام شد ، منیژه که تاب جدا شدن از بیژن را نداشت ، دارویی هوش بر ، به خورد آن جوان داد و پنهان از دیده ها او را با خودش به کاخش برد. چه سرنوشتی در انتظار آن جوان دلیر و نیرومند است؟ آیا او نیز به سرنوشتی همچون سیاوش دچار خواهد شد؟ یا ...
ادامه ماجرا را هفته آینده برایتان می گویم.
ادامه دارد ...
نوجوانان
دوست
[[page 29]]
انتهای پیام /*