مجله نوجوان 47 صفحه 4

کد : 132461 | تاریخ : 18/06/1395

اسکناس دو هزار تومانی رامین جهان پور داستان همانطور که پشت پنجره ایستاده بود ، نگاهش را از تاریکی حیاط گرفت . دست به زیر پیراهنش بود اسکناس مچاله شده ای را بیرون آورد . بی اختیار آن را روی لبه طاقچه ای که پایین پنجره بود گذاشت و با چشمهای خسته و خواب آلودش به آن خیره شد . همه چیز از آن اسکناس دو هزار تومانی شروع شده بود. قنبر پانزده سال بیشتر نداشت ، مدتی بود که همراه برادر بزرگش برای کار ، از روستا به شهر آمده بود . روزها کارگری می کردند و شبها در آن اتاق کوچکی می خوابیدند . مدت دو روز بود و هنوز برنگشته بود . توی این دو روز او تنها بود . گوشه حیاط قدیمی خانه ، یک حمام کوچک خشتی وجود داشت که قنبر و برادرش که تنها مستاجران خانه بودند . به همراه صاحبخانه به طور مشترک از آن استفاده می کردند . یکی دو ساعت قبل از اینکه رختخوابش را پهن کند ، به حمام رفته بود . از لحظه ای که برگشته بود، نتوانسته بود فکر اسکناس را از ذهنش بیرون کند فکر دو هزار تومانی مثل بختک به جانش افتاده بود ویک لحظه رهایش نمی کرد . باد دیوانه وار می وزید و هراز چندگاهی چارچوب پنجره را می لرزاند . شب سکوت ترسناکی را بر اتاقش تحمیل کرده بود . همانطور که به اسکناس روی طاقچه زل زده بود . با خودش گفت : «»می دانم که پیرمرد و پیر زن صاحبخانه که تنها توی این خانه زندگی می کنند ، پولدار هستند . اگر این دو هزار تومانی را خرج کنم چیزی از ثروتشان کم نمی شود . امانه ! شاید این زن و مرد نقشه ای برای من کشیده باشند . شاید انطوری می خواهند مرا امتحان کنند . شاید می خواهند بفهمند که من دست کج هستم یا نه ؟! ای کاش وقتی داخل حمام شدم و اسکناس را دیدم ، اصلا دست بهش نمی زدم ... اینجوری خیالم هم راحت تر بود . پیر مرد صاحبخانه یک ساعت قبل از من به حمام رفته بود . شاید اسکناس موقع عوض کردن لباسها از جیب شلوارش افتاده و او اصلا متوجه نشده باشد . اگراینطور باشد ، پس ترس و دلهره من بیهوده است . من نباید با این فکرهای الکی خودم را بترسانم و سرخودم را کلاه بگذارم . اما نه ! برادرم می گوید پول حرام از گلوی آدم پایین نمی رود ... ولی آخر من یک کارگر ساده ام . بیشتر مواقع جیبم خالی است . من به این دوهزار تومان نیاز دارم . این حق من است که این پول مال من شود . خدایا چیکار کنم ؟.... چرا نمی توانم بخوانم ،بهتر است پول را ببرم و آهسته همانجایی که بود بگذارم . این طوری دلم آرام می شود و راحت می خوابم... ولی نه ! نباید بی گدار به آب بزنم . شاید پیر مرد وپیر زن صاحبخانه تا این وقت شب به خاطر من بیدار مانده باشند و از پشت پنجره اتاقشان که به حیاط باز می شود مرا زیر نظر داشته باشند ولی ... ولی آخر حیف است به این آسانیها پول را از دست

[[page 4]]

انتهای پیام /*