مجله نوجوان 48 صفحه 4

کد : 132497 | تاریخ : 17/06/1395

داستان در مورد زلزله بم همیشه در یاد .... برای دلتنگیهای محمدحسین اکبری حمید قاسم زادگان ... به ساقه های شکسته شمعدانی لب پنجره رسیدم. طاقتم تمام شد ، همانجا روی انبوه خاک و آجر سرم را گذاشتم. یعنی من برای این به دنیا آمده بودم که در همچین روزی خرابه های خانه مان را کنار بزنم تا به پدر ، مادر ، برادر کوچک ، خواهرم لیلا و شوهرش برسم؟... درد دندان سنگینی خواب را همراهی می کرد ، یک لحظه سبک شدم و به عصر پنجشنبه بازگشتم. من ساعتها با آنها فاصله داشتم. روزهای آخر ترم بود. تلفنم زنگ زد. در میان هیاهوی میدان انقلاب صدای خوب مادرم گوشم را نوازش داد. کتابهای داستان پشت یک ویترین توجه ام را جلب کرده بود ، برای آخرین بار گفت : - فردا همه دور هم هستیم ، سعی کن بیایی... هیبتم را در قاب شیشه ای ویترین کتابفروشی نگاه کردم. عینک فانتزی مستطیل شکل و فرم موهای ژل زده ام جلوه دیگری به من داده بود. پرسیدم : - لیلا چی؟ لیلا و شوهرش هم می آیند؟ صحبتهایمان قطع شد. با خودم فکر کردم. بدون لیلا و شوهرش که جمع ما جمع نمی شود ، حتما می آیند. پنج ساعت بعد قطار در دل تاریک شب ، من و دیگران را می برد به سمت کرمان... دندانم لجبازی می کرد. چای بدون قند خوردم. به ذهنم آمد : «لیلا دندانهای خانواده را لوس کرده. از وقتی دکتر شده ، دندانهای ما یا اصلا درد نمی گیرد و یا اینکه عذاب می شود.» *** صبح شهر کرمان با صبحهای دیگرش فرق می کرد. راننده ای که ما را سوار اتوبوس می کرد با صدای لرزانی می گفت : - می گن زلزله شدید بوده! خدا رحم کنه. جاده سیاه اتوبوس را به بم می برد. خواب از سرم پریده بود. شماره تلفنهایی که می گرفتن هیچ کدام جواب نمی دادند. پچ پچهای مسافران تبدیل به ناله و زاری شد. چند قرص آرام بخش را که لیلا برایم تجویز کرده بود به تعدادی از آنها دادم. ماشینی که سقفش له شده بود از دور به ما نزدیک شد. برای اتوبوس چراغ زد. لبهایم خشک شد و قلبم لرزید. ورودی نوجوانان دوست

[[page 4]]

انتهای پیام /*