مجله نوجوان 48 صفحه 5

کد : 132498 | تاریخ : 17/06/1395

شهر از دور خودش را نشان داد ، روز جمعه بود و شهر «بم» کاملا تعطیل شده بود. *** ... مادرم که معمولا بعد از رسیدنم نزدیکیهای ظهر بیدارم می کرد تا ناهار را با هم صرف کنیم ، بیدارم نکرد... از وقتی رسیدم هاج و واج به زحمت کوچه و خانه ویرانمان را پیدا کردم. چند ساعت می گذشت. پس لرزه ای بغض توی گلویم را خشکاند. یادم آمد وقتی رسیدم و سعی کردم آجرها را بردارم تحمل نکرده و همانجا روی خرابه ها افتادم. مادرم نبود که برایم بالش و پتوی همیشگی ام را بیاورد. آشنایی صدایم کرد. خواهر بزرگم به همراه شوهرش که در شهر کرمان زندگی می کردند به سویم می آمدند. با دیدن آنها گلویم باز شد و با هق هق خواهرم و چشمان خیش خودم شروع به کنار زدن آجرها کردیم. آجرهای آشنا که سالها ما را پناه داده بود ، حالا باعث جدایی و مرگ شده بود ، فایده ای نداشت. شوهرخواهر بزرگم رفت و با زحمت بیل مکانیکی هلال احمر را آورد... من خودم همه را در قبرستان جدید شهر در یک ردیف به خاک سپردم. چند بار وسوسه شدم بدون آنکه کسی متوجه شود خودم را در میان کفن بپوشانم و همانجا کنارشان بخوابم. ولی دستی و صدایی آب روی آتش این وسوسه می ریخت. *** ... حالا که از خانه ما یک زمین صاف باقی مانده و خانه یک کانتینر شده احساس می کنم ، جوان خوش تیپ و نازک نارنجی ماه ها و سالهای قبل با آنها زیر خاک رفته است. وقتی درِ بزرگ کانتینر را می بندم و همه جا تاریک می شود ، به خودم می گویم : - خدا کند حداقل لیلا برادر کم حوصله و بی تجربه قدیمی اش را فراموش کند. ... شهریور ماه که معلوم شد در رشته ادبیات نمایشی پذیرفته شده ام به اوّلین کسی که زنگ زدم همین «لیلا» بود. با خوشحالی گفت : - به ، به انشاءالله در آینده مشکلات زندگی را بتوانی مثل آنتوان چخوف بنویسی! لیلا کتاب خواندن را دوست داشت و همیشه نویسندگانی که مثل چخوف پزشک بودند ، برایش در اولویت بودند. *** ... فضای کانتینر دم کرده است. بیرون می آیم. نخلهایی که امسال با هزار غصّه محصولشان را داده اند ، آرام بالای فضای خانه ما ایستاده اند... پدرم با اینکه قنّاد ماهری بود امّا همیشه مزّه خرما را به شیرینی شکر ترجیح می داد. یکبار سر سفره افطار به مادرم گفت : - خوش به حال شهر بم که هیچ فراموش نمی شه ، حداقل ماه رمضان هرسال مردم با خرمایش افطار می کنند.... خیلی از دوستانم از شهر رفته اند ، امّا من که قلبم را همان روز زلزله ، کفن پوش کردم و در کنار دیگران به خاک سپردم ، رفتن برایم دشوار است. دانشگاه را هم به زحمت ماهی دوبار می روم. هرچه خواهر بزرگم اصرار می کند نمی توانم با او و شوهرش در شهر کرمان زندگی کنم. با اینکه دستهای من به قول لیلا فقط به درد نوشتن می خورند امّا حالا به راحتی هم می نویسند و هم به راحتی با بیل و تنه درخت نخل کنار می آیند. همیشه با خودم زمزمه می کنم. - هیچ زلزله ای نمی تواند ماه رمضان را ویران کند. هرموقع از بم دور می شویم دوباره حرفهای پدرم ، من را سریع بازمی گرداند. روی بدنه کانتینر با زغال نوشته ام : «اگر نخلهای بم زنده باشند ، بم هر سال سر سفره افطار ایرانیان مزه خواهد داد»... از دور صدایم می زنند ، دوستم جواد است ، با دوچرخه اش آمده تا برای بسته بندی خرما به باغ مرحوم دایی اش برویم ، او در دانشگاه کرمان درس معماری می خواند. تنها آرزویش این است که روزی شهردار بم شود. از دور صدایم می زند : - سلام آقای نویسنده! می خندم و می گم : - خداقوت آقای شهردار. نوجوانان دوست

[[page 5]]

انتهای پیام /*