مجله نوجوان 48 صفحه 22

کد : 132515 | تاریخ : 17/06/1395

سوژه طلایی نفس عمیق ناهید مولایی چند ساعتی می شد که دو پسر کوچکش به خواب رفته بودند و بعد از دیدن آخرین برنامه تلویزیون خودش را با خواندن صفحه حوادث روزنامه چند روز پیش سرگرم کرده بود. مطالب آن صفحه را در خاطر داشت ، لحظه ای به چهره جوانی که یکی را با ضربات چاقو به قتل رسانده بود، خیره شد ... ساعت دوازده مرتبه به صدا درآمد. دلشوره عجیبی به سراغش آمد. روزنامه را به کناری نهاد و گوشهایش را تیز کرد. همیشه در این موقع صدای ماشین جاوید که از خم کوچه می پیچید و آرام در مقابل خانه توقف می کرد ، شنیده می شد. موتورسیکلتی از کوچه عبور کرد. فکرهای گوناگون به مغزش هجوم آورد. چراغ آشپزخانه را خاموش کرد و از پنجره ، داخل کوچه را سرک کشید ، کوچه خلوت بود و سکوت سراسر کوچه قدیمی شان را گرفته بود. با خودش نجوا کرد : - خدا کنه حالش بد نشده باشه! نگاهش به شیشه شکسته پنجره افتاد. نسیم خنک اردیبهشت ماه صورتش را نوازش داد. همسایه ها در خواب بودند. یادش آمد که آخرین روز اردیبهشت ماه نه سال قبل با لباس عروسی پا به این خانه گذاشته بود. خانه آنها طبقه دوم بود و دو اطاق بیشتر نداشت. اطاق اول که حالا بیشتر از آن برای پذیرایی استفاده می کردند ، اطاق عقدشان بود که خودش و جاوید آن را تزئین کرده بودند. بوی عطر یاس همسایه که شاخه هایش از روی دیوار به پایین سرازیرشده بود از شکستگی شیشه بهتر به بینی اش می رسید و باعث شد هفت ساعت قبل در ذهنش زنده شود : ... همه چیز یک دفعه به هم ریخت. جاوید دوبار لیوانها و بشقابها را به دیوار کوبید. جلال و جمال به گریه افتادند. همسایه ها آمدند. جاوید توی آشپزخانه فریاد می زد : - پاتک زدند... اونجا هستند ، نارنجک ... نارنجک بیندازید. چند همسایه جدید خندیدند. یکی از همسایه های قدیمی عکس جاوید و چند دوستش در جبهه را از روی طاقچه برداشت و گفت : - این چیزها رو که می بینه تحریک می شه. زن قاب عکس را از روی یخچال برداشت و به اطاق برد و جای اولش روی طاقچه گذاشت و به آدمهای توی عکس خیره شد. جوانی که دور گردن جاوید دست انداخته بود ، برادر شهیدش احمد بود. جلال سرفه کرد. زن ملحفه را روی سینه اش انداخت. مریم خانم وقتی بچه ها گریه می کردند آمد و آنها را با خود به طبقه اول برد. جمال فردا انشاء داشت و در مورد موضوع «دوست دارید در آینده چکاره شوید؟» فقط نوشته بود : «دکتر. تا به مریضها کمک کنم.» جاوید مریض نبود. به قول خودش هر از چندمدت که دلش هوایی می شد موج گرفتگی اش اوج می گرفت. بخصوص وقتی قرصهایش را سروقت نمی خورد. ... قطره های اشک روی گونه هایش نشست. آنها با عشق ازدواج کرده بودند. او از همان روز اول می دانست شوهر آینده اش موجی است. حتی وقتی پدرش ریش و قیچی را به خودش سپرد گفته بود. - سختی اش شب عروسیه! جاوید شب عروسی از همه عاقل تر بود و تا چند ماه همه فراموش کرده بودند که او یک موجی است . تاجایی که فقط به حقوق ماهیانه پدرش اکتفا نکرد و با خرید یک سواری قسطی بعد از تمام شدن ساعت کارش شبها تا ساعت دوازده در تاکسی تلفنی مشغول شد. از موجی بودنش نمی توانست فرار کند. همیشه با بغض عذرخواهی می کرد. ... ماشینی از سر کوچه پیچید. زن بلند شد و سریع اشکهایش را با ملحفه پاک کرد. به مقابل آینه پشت در ورودی آمد و چند نوع لبخند را تمرین کرد و در نهایت یکی اش را پسندید. صدای زنگ آمد. بلافاصله دکمه آیفون را فشار داد. صدای قدمهای سنگین برروی پله ها شنیده شد. در باز شد. او لبخند زد ... پدرش بود. سلام کرد. پدرش جواب او را داد و داخل نیامد. آرام گفت : - دکتر امامی نگذاشت برگرده ، می خوان قرصهاش رو عوض کنن ، باید یک ماه بمونه. پدرش به طرف پایین پله ها حرکت کرد و در همان حال ادامه داد : - می رم شیشه های ماشینش رو تمیر کنم. راستی دکتر امامی ازت تشکر کرد. برای جاوید پرستار خوبی بودی؟ می خوان قرصهای ضعیف تری به او ... صدای پدرش را نمی شنید. به آینه نگاه کرد. لبخندی واقعی زد. به سمت آشپزخانه رفت و روزنامه های دیروز را به همراه شیشه پاک کن برداشت ، بوی یاس همه جا را گرفته بود. زن نفس عمیقی کشید و به سمت پله ها حرکت کرد.

[[page 22]]

انتهای پیام /*