
سهراب سپهری در گلستانه 
دشتهایی چه فراخ!	کوههایی چه بلند !		درگلستانه چه بوی علفی می آمد!
من در این آباد پی چیزی می گشتم :	پی خوابی شاید ،		پی نوری ، ریگی ،لبخندی .	
پشت تبریزی ها 		غفلت پاکی بود ، که صدایم می زد .	
پای نی زاری ماندم ،باد می آمد ، گوش دادم :	چه کسی با من حرف می زد ؟	سوسماری لغزید .
راه افتادم .	یونجه زاری سر راه ،	بعد جالیزار خیار ، بوته هایی گل رنگ 	و فراموشی خاک .
لب آبی 		گیوه ها را کندم ، و نشستم ،پاها در آب :		« من چه سبزم امروز 
وچه اندازه تنم هشیار است !	نکند اندوهی ، سر رسد از پس کوه .
چه کسی پشت درختان است ؟ 		هیچ ، می چرد گاوی در کرد ...   		ظهر تابستان است . 
سایه ها می دانند ، که چه تابستانی است .		سایه هایی بی لک، 	گوشه ای روشن و پاک ،	کودکان احساس !جای بازی اینجاست .		زندگی خالی نیست :		مهربانی هست ،سیب هست ،ایمان هست.		آری		تا شقایق هست زندگی باید کرد .		در دل من چیزی است		 مثل یک بیشه نور	 مثل خواب دم صبح 		وچنان بی تابم ، که دلم می خواهد 		بدوم تا ته دشت ، بروم تا سرکوه		دورها آوایی ست، که مرا می خواند.»
  [[page 3]] 
                
                
                انتهای پیام /*