مجله نوجوان 52 صفحه 12

کد : 132613 | تاریخ : 17/06/1395

داستان پهلوانی خسرو آقایاری قسمت آخر پهلوان رضا گرجی دوز و یوسف ترکمن یوسف با عصبانیت پرسید :« تو کی هستی؟» پیرمرد با آرامی گفت: «من پهلوان رضا گرجی دوز کاشانی هستم ! » یوسف با تعجب سری تکان داد و گفت :« برای چه اومدی اصفهان .»پیرمرد دوباره گفت :« برای این که شاخ یه ناپهلوان از خدا بی خبر رو بشکنم . اومدم با تو کشتی بگیرم .» یوسف با تمسخر گفت:« برو پیرمرد، تو رو چه به اینکه با جوانها در بیفتی . تو دیگه حالا باید بری خونه ، قاطی خانم باجیها بشینی .»پهلوان رضا، نگاه تحقیر آمیزی به یوسف انداخت و گفت : « روز کشتی معلوم می شه پسر جان ! تو هنوز میدان کشتی مردان را ندیدی .» دیگر منتظر حرف های یوسف نماند . زیر بغل میرزا اسماعیل را گرفت و آرام او را به طرف دکانش برد . یوسف که مثل گرگ تیر خورده شده بود ، به طرف مردم حمله کرد :« چی میخواین اینجا ؟ برای چه وایسادین ، برین گم شین.»مردم به سرعت متفرّق شدند .خبر آمدن پهلوان رضا گرجی دوز و درگیری او با یوسف ، مثل برق و باد توی شهر اصفهان پیچید و به گوش پهلوان محمد باقر مبارکه ای و دوستانش رسید. پهلوان باقر، پرسان پرسان کاروانسرایی را که مهمانش در آنجا بود پیدا کرد و با اصرار و احترام پهلوان را به خانه اش برد .شب ، پهلوان محمد باقر دربارۀ یوسف ترکمن و کارهایش برای پهلوان رضا صحبت کرد و بعد از او پرسید:« پهلوان آیا برای کشتی گرفتن با یوسف ترکمن آماده هستی ؟» پهلوان رضا با مهربانی گفت: «از وقتی که از کاشان راه افتادم، تنکۀ کشتی ام رو زیر لباس پوشیدم تا در هر شرایطی و هر زمانی که لازم بود با یوسف مبارزه کنم.» پهلوان محمد باقر کمی صبر کرد و دوباره گفت: «پهلوان، تو مهمون من هستی، برای همین من وظیفه دارم حقیقت رو به تو بگم. کشتی گرفتن با یوسف ترکمن، در افتادن با حاکم اصفهان ظلّ السطانه. خوب فکرهات رو کردی؟ ممکنه جونت رو سر این کار بذاری؟» پهلوان رضا با خنده گفت: «حاجی، پهلوان اگه برای دفاع از مردم، جونش رو به خطر نندازه، پس به چه دردی می خوره؟ من عمرم رو کردم. از حاکم اصفهان هم هیچ وحشتی ندارم. فقط دلم می خواد به وظیفه ام عمل کنم. دیگه هیچی واسم مهم نیست. هر اتفّاقی می خواد بیفته، عیبی نداره.» فردای آن روز خبر آمدن پهلوان کاشانی به قصر هم راه پیدا کرد و به گوش خان حاکم رسید، امّا به روی خودش نیاورد. وقتی که خبر اعلان کشتی پهلوان رضا به ضلّ السّلطان رسید، به اجبار دستور

[[page 12]]

انتهای پیام /*