مجله نوجوان 53 صفحه 34

کد : 132671 | تاریخ : 17/06/1395

آسمانی ها رخت عید مهدی آذر یزدی در اسلام عید فطر و عید قربان دو عید بزرگ است که در آن نماز عید خوانده می شود و بر کسانی که نماز جمعه واجب باشد ، نماز دو عید هم واجب است .کلمۀ عید همیشه با مفهوم شادی و خوشحالی همراه است و از جمله آداب عید، پوشیدن لباس خوبتر و پاکیزه تر است .این هم طبیعی و پسندیده است که کودکان همیشه در شادمانی عید سهم بیشتری داشته باشند.در عهد پیغمبر و بعد از ان در یکی از این دو عید بود که مسلمین برای کودکان رخت عید فراهم می کردند. داستان مربوط به دوران خردسالی حسنین علیهما السلام است.در آن ایام در مدینه سختی و تنگدستی حاکم بود و بسیاری از مسلمانان نمی توانستند برای خود لباس عید تهیه کنند و خاندان پیغمبر اگر هم می توانستند بیشتر به فکر بینوایان بودند. اما تکلیف بچه ها با بزرگتر ها تفاوت دارد.آن موقع عید بزرگ نزدیک بود و همه می دانستند که هر کس بتواند برای کودکان رخت عید فراهم می کند. حسنین هم به اقتضای سن و جنبۀ بشری خود این تقاضای پسندیده را داشتند. در خانۀ دختر پیغمبر وسیله ای برای تهیه لباس نو نبود و اگر بود تر جیح می دادند که برای فقیر ترین افراد مسلمان هدیه ای فراهم کنند زیرا حسنین بی شک از همۀ کودکان بهتر عذر والدین را می شناختند .با وجود این در خانه صحبت از لباس عید به میان آمده بود و حرفی بود که نزدیک عید بزرگ در همه خانه ها به میان می آمد. هنوز چند روز به عید مانده، یکی از اطفال پرسید((آیا ما لباس نو برای عید داریم ؟!)) و جواب داده شد که اگر خدا بخواهد بله. دلیلی وجود نداشت که خدا نخواهد .چند روز دیگر پرسیدند: ((رخت عید ما کجاست ؟))حضرت زهرا فرمود: (( رخت عید را خیاط باید بدوزد )) درو روز پیش از عید زبان حال حسنین این بود که : ((خیاط کجاست ؟! )) و جواب این بود که خیاط در محل کارش مشغول کار است و هر وقت لباس مردم آماده شود ان را به صاحبش می رساند. در اصل این جمله ها دروغ نبود.کسی که معصوم است هرگز حرف دروغ بر زبان نمی آورد .ما که حکایت را می خوانیم اگر عین کلمات ایشان را در روایات نیابیم مضمون نزدیک به آن را می گوییم. شب عید رسید و فردایش عید بود.یکی از اطفال گفت : ((اگر خیاط لباس را می آورد ، باید امشب بیاورد.)) مادر که نتوانست ملال خاطر اطفال را ببیندگفت : ((امشب شب عید است و خود عید فرداست رخت عید را هم وقتی می آورند که آمادۀ پوشیدن باشد؛ ما بزرگتر ها هم که در این عید لباس نو نداریم .کار شما هم با خداست .)) شب عید می گذشت که ناگهان کسی در خانه را به صدا در آورد .پرسیدند : ((کیست ؟)) گفت : ((خیاط است .)) وقتی در باز شد پیرمردی خوشرو و خندان بسته ای را که در آن دو پیراهن ، دو زیر جامه ، دو پاپوش و سربند بود تقدیم کرد و گفت : ((لباس بچه هاست .)) بسته را داد و خداحافظی کرد .هیچ یک از اهل خانه خیاط را نمی شناخت .ممکن بود خود پیغمبر سفارش داده باشد یا کسی دیگر از دوستداران .بسته را باز کردند. یک دست پوشاک ساده و زیبا به رنگ سرخ و یکی به رنگ سبز از پارچه ای که چشمگیر و زننده و نمایان نبود بلکه ساده و پسندیده بود؛ در ظاهر شبیه سایر پوشاکها بود اما جنس آن نظیر پارچه های موجود در بازار نبود. حسین علیه السلام که خردسالتر بود دست برد و لباس گلی رنگ را برداشت و گفت : ((من همین را می خواستم چه رنگ خوبی !)) و حسن علیه السلام گفت : ((من هم سبزش را می خواستم چه رنگ خوبی!)) .فردا صبح عید ، پیغمبر عزیزان خود را دیدار کرد. حسنین رخت خود را پوشیده بودند. تبریک گفتند و روبوسی کردند.پیغمبر دخترش پرسید :((خیاط را دیدی؟!))حضرت فاطمه گفت ((بله پدر ! کسی آمد و گفت خیاط است ولی ما او را نمی شناختیم .)) حضرت فرمود : ((خداوند را فرشتگانی به صورت ادمیان وآدمیانی به سیرت فرشتگان است .وقتی بخواهد بندگان خود را بپوشاند این کار را به دست نیکوکارانی از آن بهشت نشینان روبه راه می کند.))

[[page 34]]

انتهای پیام /*