مجله نوجوان 54 صفحه 23

کد : 132696 | تاریخ : 17/06/1395

شاهد افلاکی چون زلف توأم جانا ، در عین پریشانی چون باد سحر گاهم ، در بی سرو سامانی من خاکم و من گردم ، من اشکم و من دردم تو مهری و تو نوری ، تو عشقی و تو جانی خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی من چشم تو را مانم تو اشک مرا مانی از اتش سوداست ، درام من و دارد دل داغی که نمی بینی ، دردی که نمی دانی ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت رو ی از من سرگردان شاید که نگردانی محمد حسین معیری (( رهی )) خیال خام خیال خام پلنگ من ، به سوی ماه جهید ن بود و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشید ن بود پلنگ من -دل مغرورم -پرید و پنجه به خالی زد که عشق -ماه بلند من -ورای دست رسید ن بود گل شکفته ! خداحافظ ، اگر چه لحظۀ دیدارت شروع وسوسه ای در من ،به نام دیدن و چیدن بود من و تو ، آن خطیم ، آری -موازیان به ناچاری - که هر دو ، باورمان زآغاز ، به یکدیگر نرسیدن بود اگر چه هیچ گل مرده ، دوباره زنده نشد ، اما بهار ، در گل شیپوری ، مدام گرم دمیدن بود شراب خواستم و عمرم ، شرنگ ریخت به کام من فریبکار دغل پیشه ، بهانه اش نشنیدن بود ! چه سرنوشت غم انگیزی که کرم کوچک ابریشم تمام عمر قفس می بافت ، ولی به فکر پریدن بود حسین منزوی

[[page 23]]

انتهای پیام /*