مجله نوجوان 54 صفحه 26

کد : 132699 | تاریخ : 17/06/1395

مداد سیاه نرم ! نوشته : دان لیود-17 ساله ترجمه : محسن رخش خورشید مداد سیاه نرم ! وقت زیادی ندارید .سعی کنید به بهترین صورت ممکن از آن استفاده کنید .)) صدای مدیر در سالن پژواک یافت .سکوت مطلق بر فضای سالن حاکم بود .((هر وقت به قسمت اول سئوالها پاسخ دادید ، منتظر بمانید تا زمان پاسخگویی به قسمت دوم از بلند گوها اعلام شود .)) مراقبین جلسه از پشت عینکهای ضخیمشان به بچه ها نگاه می کردند.((این امتحان نمره منفی دارد .پس سعی کنید به سئوالهایی که بلد نیستید، جواب ندهید .چون اگر غلط باشد، امتیاز پاسخهای صحیح را کاهش می دهد.)) دیوید به چهره و اندام مدیر نگاه کرد.اینحرفها را بارها و بارها شنیده بود.((اگر توانستید دو گزینه را حذف کنید.بهتر است و از بین دو گزینه که باقی می ماند،یکی را انتخاب کنید چون احتمال اینکه درست باشد زیاداست و امتیازتان را به شکل چشمگیری افزایش می دهد .البته بستگی به شانستان هم دارد.)) دیوید کز کرد و در خود فرو رفت..صدای نفس کشیدن مراقبها را می شنید .گلویش خشک شده بود .سرش به دوران افتاده بود.احساس می کرد که دیوارهای سالن امتحانات به سویش هجوم می آورند و بر سرش اوار می شوند.((برگۀ پاسخ نامه را بامداد مشکی نرم پر کنید.))دیوید فکر کرد که چرا همیشه باید از مداد مشکی نرم استفاده کرد.مدادش را در مقابل چشمانش گرفت و تمرکز کرد و کوشید آن را ناپدید کند.اما هیچ اتفاقی نیفتاد... . (( مراقب باشید که خانه های پاسخنامه را با دقت و به طور کامل پر کنید .)) دیوید از برگۀ پاسخنامه متنفر بود .از دیدن اسمش که در بالای برگۀ پاسخنامه ثبت شده بود نفرت داشت .از تمام خانه های مربعی برگۀ پاسخنامه که قرار بود با مداد سیاه نرم پر شوند ، بدش می امد، از خودش هم دل خوشی نداشت .-(( حواستان باشد که هیچ علامت دیگری بر روی برگۀ پاسخنامه نگذارید .اگر می خواهید گزینه ای را تغییر دهید، گزینه قبلی را با دقت پاک کنید.)) نفسهای دیوید سنگین شده بود .دندانهایش را به هم می فشرد .تک تک کلمات مدیر ،مانند سوزن در تن او فرو می رفت .-(( در طول امتحان ، اجازه ندارید از هیچ کتاب یا جزوه ای استفاده کنید.هر حرکت یا صحبت غیر ضروری ، تقلب محسوب می شود.)) در ذهن دیوید،برگۀ پاسخنامه،مداد،آقای مدیر، دیوارهای سالن و همه چیز و همه چیز درحال فریاد زدن بودند.((برگۀ پاسخنامه را خم یا تا نکنید .مراقب باشید کثیف نشود.)) دیوید حس کرد که اتفاقات عجیبی در حال وقوع است .به پاسخ نامه مچاله شده اش خیره شد .به نظر می رسید تمام بچه ها دارند او را نگاه می کنند.معلم ریاضی از آن طرف سالن فریادزد: ((داری چه کار می کنی )) دیوید ناگهان با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد.صدای خنده اش در سالن منعکس می شد.فریادزد:(( من به برگۀ

[[page 26]]

انتهای پیام /*