مجله نوجوان 56 صفحه 11

کد : 132720 | تاریخ : 17/06/1395

جویبار خاطرات زمانی که کمیته استقبال از امام در مدرسه رفاه مستقر بود چون منزل ما نزدیک کمیته بود مرتب با شهید رجایی در تماس بودم و دستوراتی از ایشان می گرفتم و انجام می دادم. روزهای اول بعد از ورود امام بود که شهید رجایی زنگ زد و گفت اینجا یک پیرزنی گم شده چون من کارم زیاد است شما بیا و مشکل ایشان را حل کن.(کمیته استقبال از امام که در مدرسه رفاه مستقر بود در آن شرایط هم دانشگاه بود هم صدا و سیما بود هم انبار مهمات بود و هم کلانتری و ...)) من رفتم و چند دقیقه با این خانم صحبت کردم. دیدم این خانم یکی از آشناهای شهید رجایی را می شناسد. رفتم که از شهید رجایی تلفن آن بندۀ خدا را بگیر.، یکدفعه دیدم وضع آنجا تغییر کرد و یک حالت غیر عادی به خود گرفت. شهید رجایی گفت مثل اینکه امام تشریف آوردند. ما هم ذوق زده از اینکه امام را می بینیم یک گوشه ایستادیم. امام موقتی وارد راهرو شدند چند پله که بالا آمدند همانجا روی زمین بدون فرش نشستند و چند دقیقه برای افراد حاضر در آنجا صحبت کردند و رفتند به اتاقشان .چند چیز در آنجا اثر زیادی روی من گذاشت اول اینکه امام بدون اطلاع قبلی آمدند. دوم اینکه روی زمین بدون فرش نشستند. خانم عاتقه صدیقی ( رجایی ) قهرمان تاریخ ای جاودانه مرد که دین از تو جان گرفت حقا که از تو حق ، شرف جاودان گرفت آوازۀ شکوه تو ، ای رهبر بزرگ چون نور آفتاب ، کران تا کران گرفت این فخر بس ، که طفل زبان وا نکرده نیز نام تو درود تو را بر زبان گرفت این نهضت عظیم ، که حق پشتیبان اوست از همت تو ، اوج زمین و زمان گرفت شد انقلاب ، گلشن سرخی که بر شفق گلهای او کشید سر و آسمان گرفت صد موج شد بلند زهر قطره خون خلق کاخ فریب و مفسده را در میان گرفت در خشکسال فاجعه خشکید و مرد عدل از موج خون زنده دلان باز جان گرفت محمد حسین بهجتی ( شفق )

[[page 11]]

انتهای پیام /*