اسماعیل امینی
سال درس و معرفت
بیرون از مدرسهها و دانشگاهها
خاطرات
میآد. من تنها هستم مادر! کسی اینجا نیست.»
مأمورها عربده کشیدند، تهدید کردند و رفتند.
چند دقیقه بعد پیرزن نگاهی به کوچه انداخت و وقتی از آرام بودن
اوضاع مطمئن شد با ما خداحافظی کرد. هرچه اصرار کردیم اجازه
نداد که دوباره ظرفهایش از فشاری سر کوچه پر کنیم. وقتی از
خانهاش بیرون آمدیم با مهربانی گفت:
-«خدا پشت و پناهتون مادرجون!»
***
«قبر شش گوشه آقا سیّدالشهدا را با معرفت زیارت کنی صلوات
بفرست.»
این جمله را بارها درهیئت شنیده بودم.
معنی «قبر شش گوشه» را پرسیدم و با دیدن تصویر ضریح امام
حسین علیهالسّلام متوجه مطلب شدم امّا معنی: «زیارت با معرفت»
را از کسی نپرسیدم چون خیال میکردم بامعرفت که لغت سختی
نیست آن
هم برای یک
دانشآموز
دبیرستانی که
تازه اهل شعر و
ادبیات هم هست.
خیال میکردم با
معرفت یعنی بامرام
و با گذشت و مهربان
سال تحصیلی 58-1357 شروع شده بود. سر کلاس نشسته بودیم
امّا کسی در حال و هوای درس نبود. معلّم آمد برپا دادیم. کلاس که
آرام شد معلّم به من اشاره کرد رفتم بیرون، از کلاس بیرون رفتیم.
معلّم از من پرسید: «شماها واقعاً قصد دارید درس بخوانید؟»
گفتم: «چطور مگه آقا؟» گفت: «مگر این کسانی که در تبریز و
اصفهان و مشهد و شیراز هر روز تظاهرات میکنند و شهید میدهند
برادران و خواهران شما نیستند؟»
گفتم: «بله آقا! حالا ما چکار باید بکنیم؟»
معلّم گفت: «تا من وارد کلاس شدم الله اکبر بگویید و کلاس را
تعطیل کنید و بریزید تو حیاط مدرسه.»
برگشتم سر کلاس و با بچّهها هماهنگ کردم، آقا معلّم که وارد شد،
دوباره بر پا دادیم... و الله اکبر، مرگ بر شاه،
بقیّه کلاسها هم شروع کردند و چند دقیقه بعد حیاط مدرسه شده
بود صحنۀ یک تظاهرات درست و حسابی، مدیر و ناظم دستپاچه
شده بودند و تماس گرفتند و نیروهای گارد و حکومت نظامی را
خبر کردند.
***
به مدرسه میرفتیم امّا فقط برای دیدن هم کلاسیها و شروع
تظاهرات، درس اصلی در کوچهها و خیابانها و میدانها بود. درسی
که در هیچ مدرسه و دانشگاهی نظیرش را تدریس نمیکنند.
***
تازه تظاهرات اوج گرفته بود و بچّههای پنج شش مدرسه با هم
قاطی شده بودند و شعار میدادند که مأمورهای حکومت نظامی
از بالای خیابان رسیدند. بچّهها سریع به کوچههای اطراف پراکنده
شدند. من هم با ده دوازده نفر از بچّهها به طرف یکی از کوچهها
دویدیم کوچه دراز بود امّا از بدشانسی بن بست بود.
-«بچّهها از این طرف!»
پیرزنی که دو تا سطل آب دستش بود صدایمان زد و به در باز
خانهاش اشاره کرد همگی وارد خانه شدیم و پیرزن در را بست.
-«مادر جان رفته بودم از فشاری آب بیارم.»
بچّهها از تشنگی لهله میزدند دو تا سطل آب خیلی زود خالی شد
و جگر بچّهها حال آمد. داشتیم نفس تازه میکردیم که در خانه
را با شدّت کوبیدند پیرزن با دست اشاره کرد که ساکت
باشیم و رفت پشت در:
-«چه خبره مگه سر آوردین؟»
-«در را باز کنین و آشوبگرها رو
تحویل بدین!»
-«من کلید ندارم، کلید دست
پسرمه اون هم غروب از سر کار
[[page 4]]
انتهای پیام /*