مجله نوجوان 57 صفحه 7

کد : 132752 | تاریخ : 17/06/1395

-«چه گمان می­بری به رسول خدا ای یزید؟ اگر ما را در این حال ببیند؟» آدمهای درون مجلس به گریه افتادند، یزید با عصبانیت انترش را از روی شانه­های خود دور کرد و گفت: -«ای علیّ بن حسین! می­دانی پدرت خویشاوندی من را ملاحظه نکرد و حق مرا نادیده گرفت و در سلطنت من به مخالفت برخاست؟! این بود که خداوند با او چنین کرد که می­بینی.» و یزید اشاره کرد به صندوقچه کوچکی که مقابلش قرار داشت و با آرامی و ترسی که در چهره عرق کرده­اش هویدا بود در آن را باز کرد . بوی گل محمدی فضا را پر کرد. انتر یزید ناگهان با خشم به صورت یزید پنجه کشید. زین العابدین با وقار و خشمی فرو نشسته برخاست و چنین فرمود: -«خدا در قرآن می­فرماید: هر رنج و مصیبتی که در روی زمین یا از خودتان بر شما وارد شود، همه در کتاب ثبت شده و خلق آن برای خدا آسان است تا هرگز بر آنچه از دست دادید دلتنگ نشوید و به آنچه به شما رسد دلشاد نگردید و خداوند هیچ متکبر خودستایی را دوست نمی­دارد.»و یزید با دستپاچگی گفت: -« و خدا می­فرماید: هر گرفتاری که به شما می­رسد به سبب رفتار خود شماست. چرا این را نمی­گویی؟ هان؟» امام زین العابدین لبخند کوتاهی بر لبانش نقش بست و فرمود: -« این آیه که خواندی درباره ستمگران است نه درباره ستمدیدگان و مظلومان.» یزید با شنیدن این جواب کوبنده، صورتش را از باب تحقیر و توهین برگرداند. نگاههایی که بر تن ما سنگینی کرد از میان جمع طفلان خاندان رسالت بو.د. چشمان کودکی از تشنگی و گریه به خون نشسته بود. یکی از کودکان غایب بود. با هم فریاد زدیم:« پس رقیه کوچک اباعبدالله کجاست؟» کسی صدای ما را نشنید. ناگهان زینب به خروش آمد. *** نمی­دانستیم در حسرت باریدن، امروز چندمین روز است که در آسمان شهر شام این سو و آن سو می­رویم. بادها خبرها را به همه ابرها رسانده بودند. کاش همگی می­آمدند و با هم می­گریستیم. جنب و جوش عظیمی در اطراف بارگاه یزید دیده می­شد. اینگونه که پروانه­ای خبر آورد: یزید بار عام داده بود و طبقات مختلف به سمت کاخ او هجوم آورده بودند. زین العابدین بر بالای یک بلندی رفت و از پیامبر و خاندان پاکش گفت. زینب نیز از ظلم و ستم خاندان معاویه سخن راند.صدایش به ما نرسید. آنچه می­آمد و می­رفت گریه مردم بود، گریه پشیمانی مردم... *** ما همچنان در آسمان بودیم، آن بالا مصیبت ابا عبدالله و پایداری­اش در مقابل شمشیرهای برهنه زبانزد ستاره­های کوچک و بزرگ بود.... همه می­گفتند: زینب شیر زنی بود که مانند هفتاد و دو تن از یاران امام از حماسه برادرش دفاع کرد. همه ستاره­ها می­خواستند چون چون گردنبندی به گردن او آویخته شوند. کاش ما نیز آواره زمین و آسمان نمی­شدیم. گناهمان چه بود؟ روزهای زیادی از شهادت اباعبدالله و یاران وفادراش گذشته بود. *** یزید وجود امام زین العابدین و حضرت زینب را در کوفه خطرناک می­دید. پس تحملّش تمام شد و آنان را رهسپار مدینه کرد. ... مدّتی بعد ما مفتخر شدیم. خورشید سوزان را بپوشانیم و به اذن خدا بر روی کاروانی که امام زین العابدین و خاندان رسالت را به سوی مدینه می­برد سایه­ای معمولی و کوچک باشیم. کم کم شهر مدینه از دور دیده می­شد. یکی از یاران امام به نام بشیر از آن بزرگوار درخواست کرد تا زودتر وارد مدینه شود و خبر سلامتی امام چهارم و مصیبت واقعه عاشورا را به مردم برساند.ساعتی بعد از رفتن بشیر، صدای ناله و شیون مردم به آسمان بلند شد و مردم و پرنده­های نخلستانهای مدینه به استقبال امام چهارم خود و خاندان نبوت آمدند. پیرمردی به نام جابربن عبدالله انصاریاز امام پرسید: -«خداوند خورشید کاروان رسالت را برای پیامبر هدیه فرستاد. ای کاش پیامبر خدا به من نمی­گفت شهادت فرزندش حسین را خواهم دید.» ... آخر انتظار قطره­های بهشت به سر آمد و برای آخرین بار بر شهر مدینه باریدند. می­دانستیم هر وقت چشمانش به ما می­افتد سوزش دل و اندوهش چند برابر می­شود، از چهره مهربانش معلوم می­شد به یاد عطش پدر بزرگوارش و اهل بیت آن حضرت می­افتد. همیشه در سجده­های طولانی و مناجاتهایش خدا را قسم می­داد و برای مردم و دوست و دشمن دعای خیر می­کرد، و ما خشنود بودیم هنوز در کنارش هستیم. روزی از او پرسیدیم: -«ای مولا چرا اینقدر گریه می­کنید؟» و او فرمود» -«چگونه نگریم؟ حال آنکه پدرم را از آبی که برای درندگان و حیوانات بیابانها آزاد بود منع کردند!» ... سالها می­گذرد ای باقرا العلوم! امام پنجم فرزند خلف زین العابدین، ما اکنون میان این تیرگی آسوده­ایم. درست است که دیگر نام آب را بر خود نداریم. امّا خانه­ای به اسم مرکب دان داریم که پدر به دیدار معبود رفته­ات امام سجاد به ما ارزانی داشت. ما اکنون آماده­ایم تا با قلم مبارکت بر صفحه سفید کاغذ بنشینیم. همانگونه که سالها با مناجاتهای پدرت در حق دوست و دشمن همنشین بودیم. پدرت همه آنها را انشاء کرده است. ما همگی آماده­ایم تا امشب که قصد نموده­ای همه مناجاتهای آن عزیز را در صحیفه­ای به نام سجادیه گردآوری، تا خاموشی این شمع همراهت باشیم. آن بزرگوار هرگاه مناجاتی را انشاء می­کرد پای آنها را با انگشترش مهر می­نمود. آخرین انتظار ما این است که آن را در همین آغاز کتاب برایمان بخوانی. لبخندی بر چهره مبارکش می­نشیند و به انگشتر پدرش خیره شده و آرام زمزمه می­کند: -«توفیقی برای من جز به خواست خدا ممکن نیست.»

[[page 7]]

انتهای پیام /*