مجله نوجوان 61 صفحه 23

کد : 132804 | تاریخ : 17/06/1395

شعر نقش نشسته بر لب دریا ولی هوایش نیست چگونه گریه کند او که چشمایش نیست هوس نموده که آوازهای دورش را برای باد بخواند ولی صدایش نیست در ابتدای افق گم شده ست خورشیدش کرانه های ز ابر و مه رهایش نیست به نقش نام کسی روی ماسه ها مشغول نشسته است و به جزر و مد اعتنایش نیست پر است سینه اش از جستجوی ماهی ها به شوق بوسه به اسمی که ابتدایش نیست دلش ادامۀ دریا شده ست و می داند که بعد از این دگر این خاک تیره جایش نیست نیامده ست به ساحل از ابتدا انگار که هیچ سمت نشانی ز رد پایش نیست . سید ضیا قاسمی آفریده تلخ ببین زمانه چه دیده دریدۀ تلخی است ببین که ماه چه قرص جویدۀ تلخی است به هر چه خیره شوی یاد مرگ می افتی چقدر برگ درخت جویده تلخی است به هر که دل بسپاری دل از تو می گیرد ببین چقدر جهان آفریدۀ تلخی است من و تو مسئله آن دو چشم غمگینیم که هر یکی دگری را ندیده تلخی است من و تو رود شدیم وجدا شدیم از هم جدا شدیم جدایی پدیده تلخی است من و تو کوه شدیم و نمی رسیم به هم من و تو کوه شدیم این عقیده تلخی است شدیم سنگ و شکایت نمی کنیم از هم که صبح تلخ جواب سپیده تلخی است من و تو از شب و روز جهان چه می دانیم چز اینکه قصه رنج کشیدۀ تلخی است پیاله ای است که هرکس نمی چشیده از آن چشیده ایم جهان را چشیده تلخی است به فصلهای کتاب زمین امیدی نیست که داستان به پایان رسیده تلخی است فاضل نظری

[[page 23]]

انتهای پیام /*