مجله نوجوان 64 صفحه 14

کد : 132903 | تاریخ : 17/06/1395

سرانجام به شهر رسید و خانۀ ساعت ساز را پیدا کرد . هرگز به عمرش چنین صحنه ای را ندیده بود . آنجا پر از ساعت های مختلف بود، بعضیها بزرگ و بعضیها هم کوچک بود، فضا پر بود از صدای تیک تاک آنها . در گوشه ای از مغازه، پیرمرد خموده ای پشت میز کارش نشسته بود و با قطعات کوچک ساعتها کلنجار می رفت . پسرک جلو رفت و ماجرا را تعریف کرد . ساعت ساز گفت : «بسیار خوب، باید خوشحال باشم که می توانم چیز هایی را که می دانم، به تو آموزش دهم . امّا تو هم باید به سختی کار کنی و هیچ اشتباهی مرتکب نشوی . ما نمی توانیم چیزی را هدر بدهیم و به همین دلیل هم هست که زندگی سخت است . مادر پیرم به شدت بیمار است و همین روزها می میرد . همسر و فرزندانم به غذا احتیاج دارند، بنابراین وقت را هدر نده و حرفهایم را با دقت گوش کن . » پسرک پرسید : «بیمار یعنی چه ؟ چرا انسانها می میرند ؟ » پیرمرد پاسخ داد : «اینها هدایی است که «زمان » به همۀ ما می دهد . » پسرک فریاد زد : «زمان ؟ زمان چیست ؟ در کشور ما فقط یک ساعت هست و آن هم هر صد سال به اندازۀ یک دقیقه تغییر می کند . » پیرمرد گفت : «این ساعت احتیاج به تعمیر دارد . مهم نیست، به تو یاد می دهم که تعمیرش کنی . » به این ترتیب، پسرک دوران شاگردیش را آغاز کرد . او زیرک و تیزهوش بود و به خوبی یاد گرفت . هر وقت که فرصتی دست می داد به شهر می رفت و چیز های جدیدی می دید که در سرزمین پدرش هرگز ندیده بود . او آموخت که هر روز بیست و چهار ساعت است و هر سال چهار فصل دارد و فهمید که انسانها بعد از دوران جوانی، میانسال و سپس پیر می شوند و سرانجام هم می میرند . بعد از اینکه دوران آموزشش به پایان رسید، ساعت ساز به او اجازه داد به کشورش برگردد . به محض اینکه به کشورش رسید از سیصد پله ای که به بالای برج منتهی می شد بالا رفت و خودش را به ساعت رساند، سپس ابزارهایش را بیرون آورد و کار تعمیر ساعت را شروع کرد . عقربۀ بزرگ یک دقیقه به دوازده را نشان می داد و همه انتظار داشتند که تا صد سال آینده از جایش تکان نخورد، امّا ناگهان ساعت شروع کرد به تیک تاک کردن و لحظه ای بعد دوازده بار به صدا درآمد ! همۀ مردم با شگفتی در جایشان میخکوب شدند و خیره ماندند، سپس بدون اینکه بدانند چه باید بکنند به این طرف و آن طرف دویدند . آنها با خود می گفتند : «دنیا به آخر رسیده ! » در همین وقت ابر های مهیب آسمان را پوشاندند . لحظه ای بعد خورشید در پشت ابرها پنهان شد . جارچی شهر شیپورش را به دست گرفت و خودش را به بالای برج رساند و فریاد زد : «مردم مهربان دور و نزدیک زمان گذشت و ظهر از راه رسید ظهر هم می گذرد و عصر می آید پروردگار از همه محافظت می کند پیر و جوان تحت اراده او هستند گل بهمن پیام آور پایان زمستان است ساعتها، روزها و هفته ها می گذرند و خورشید و ماه هم آسمان را روشن می کنند . » زمانیکه پادشاه به بالکن برج آمد و کنار او ایستاد . حرفهایش را به پایان برد . پادشاه فریاد زد : «مردم سرزمین من، به خانه هایتان برگردید . بهار جاویدان به پایان رسیده . » سپس خودش را به پایین پرتاب کرد و لحظه ای بعد از او چیزی جز یک مشت خاکستر باقی نبود . بادی وزید و خاکسترش را با خود برد . دخترک و پسرک از آن روز به بعد ادارۀ کشور را به دست گرفتند . مردم هر یک ساعت، یک بار صدای ساعت را می شنیدند که زمان را اعلام می کرد . آنها آموختند که باد و باران را هم مثل آفتاب دوست داشته باشند . بیشتر از همه تماشای ستاره ها را دوست داشتند . آنها در حیاطهایشان آدم برفی درست می کردند و با اشتیاق برای رسیدن کریسمس انتظار می کشیدند . مردم آن سرزمین شادتر از قبل بودند .

[[page 14]]

انتهای پیام /*