مجله نوجوان 65 صفحه 14

کد : 132939 | تاریخ : 17/06/1395

می گذشت همۀ هم سالان من که در شیراز تحصیل کرده اند ، او را می شناسند . من که دیگر به چشمم اطمینان داشتم ، برای نشستن بر نیمکت اوّل کوشش نکردم . رفتم و در ردیف آخر نشستم . می خواستم چشمم را با عینک امتحان کنم . کلاس ما شاگرد زیادی نداشت . همه تا ردیف ششم کلاس می نشستند . در حالی که کلاس ده ردیف نیمکت داشت . و من برای امتحان چشم مسلّح ، ردیف دهم را انتخاب کردم . این کار با سابقۀ شرارتم سوء ظن پیرمرد را تحریک کرد . چپ چپ نگاهم کرد . بچّه ها هم تعجب کردند . با این همه درس شروع شد . معلّم جدولی کشید و شروع به تجزیه کلمۀ عربی کرد . در چنین حالی موقع را مغتنم شمردم ، دست بردم و جعبه را درآوردم . عینک را به چشمم گذاشتم . نخ قند را پشت گوش چپ بردم و تاب دادم و بستم در این حال وضع من تماشایی بود . قیافۀ یغورم ، صورت درشتم ، بینی گردن کش و دراز و عقابی ام . هیچ کدام ، با عینک بادامی شکل شیشه کوچک جور نبود . تازه اینها به کنار ، دسته های عینک سیم و نخ و قوز بالاقوز بود و هر پدر مردۀ مصیبت دیده ای را می خنداند ، چه رسد به شاگردان مدرسه ای که بی خود و بی جهت از ترک دیوار هم خنده شان می گرفت . خدا روز بد نیاورد . سطر اوّل را که معلّم نوشت ، رویش را برگرداند که کلاس را ببیند . ناگهان نگاهش به من افتاد . حیرت زده گچ را انداخت و قریب به یک دقیقه برّ و بر چشم به عینک و قیافۀ من دوخت . من متوجه نبودم چنان غرق لذّت بود که سر از پا نمی شناختم . من که در ردیف اوّل با هزاران فشار و زحمت نوشتۀ روی تخته را می خواندم ، اکنون در ردیف دهم ، آن را مثل بلبل می خواندم . مسحور کار خود بودم ؛ بی توجهی من و این که با نگاه ها هیچ اضطرابی نشان ندادم معلّم را در ظنّ خود تقویت کرد . یقین شد که من بازی جدیدی درآورده ام که او را دست بیندازم و مسخره کنم . ناگهان چون پلنگی خشمناک راه افتاد . همین طور که پیش می آمد با لهجۀ غلیظ شیراز اش گفت : « به به ! مثل قوالها صورتک زدی ؟ مگه این جا دستۀ هفت صندوقی آوردن ؟ » تا وقتی معلّم سخن نگفته بود ، کلاس آرام بود و بچّه ها به تخته سیاه چشم دوخته بودند ، وقتی آقا معلّم به من تعرّض کرد . شاگردان کلاس رو برگردانیدند که از واقعه خبر شوند . همین که شاگردان به عقب نگریستند ، عینک مرا با آن توصیف دیدند . یک مرتبه گویی زلزله آمد و کوه شکست . صدای مهیب خندۀ آنان کلاس مدرسه را تکان داد . هرّ و هر تمام شاگردان به قهقهه افتادند . خندۀ بچّه ها و حملۀ آقا معلّم مرا به خود آورد . احساس کردم که خطری پیش آمده ؛ خواستم به فوریّت عینک را بردارم . تا دست به عینک بردم فریاد معلّم بلند شد : « دست نزن ، بگذار همین طور تو را پیش مدیر ببرم ، تو را چه به مدرسه و کتاب و درس خواندن ؟ » حالا کلاس سخت در خنده فرو رفته بود ، من بدبخت هم دست و پایم را گم کرده ام . گنگ شده ام نمی دانم چه بگویم . مات و مبهوت عینک کذا به چشمم است و خیره خیره معلّم را نگاه می کنم . این بار از جا در رفت و آمد کنار نیمکت من یک دستش پشت کتش ودست دیگر آماده کشیده زدن و می گفت : پاشو برو گم شو ! من بدبخت هم بلند شدم ، عینک همان طور به چشمم بود و کلاس هم غرق خنده بود . کمی خودم را دزدیدم که اگر کشیده بزند به من نخورد یا لااقل به صورتم نخورد . فرز و چابک از جلوی آقا معلّم در رفتم که ناگهان کشیده به صورتم خورد و سیم عینک شکست و عینک آویزان ومنظره مضحک شد . همین که خواستم عینک را جمع و جور کنم ، دو تا اردنگی محکم به پشتم خورد . مجال آخ گفتن نداشتم ، پریدم و از کلاس بیرون رفتم . آقای مدیر و آقای ناظم و آقای معلّم عربی کمیسیون کردند . بعد از چانه زدن بسیار تصمیم به اخراجم گرفتند . وقتی خواستند تصمیم را به من ابلاغ کنند ، ماجرای نیمه کوری خود را برایشان گفتم ، اوّل باور نکردند امّا آن قدر گفته ام صادقانه بود که در سنگ هم اثر می کرد . بالاخره از تقصیرم گذشتند و آقای معلّم عربی با همان لهجه گفت : « بچّه ، می خواستی زودتر بگی ، جونت بالا بیاد ، اوّل می گفتی ، حالا فردا وقتی مدرسه تعطیل شد . بیا شاهچراغ دم دکون میز سلیمون عینک ساز . » فردا پس از یک عمر رنج و بدبختی و پس از خفّت دیروز ، وقتی که مدرسه تعطیل شد ، رفتم در صحن شاه چراغ ، دم دکان میرزا سلیمان عینک ساز . آقای معلّم عربی هم آمد . یکی یکی عینکها را به چشم من گذاشت و گفت : « نگاه کن به ساعت شاه چراغ ببین عقربۀ کوچک را می بینی یا نه ؟ » بنده هم یکی یکی عینکها را امتحان کردم . بالاخره یک عینک به چشمم خورد و با آن ، عقربۀ کوچک را دیدم . پانزده قران دادم و آن را از میرزا سلیمان خریدم و به چشم گذاشتم و عینکی شدم . از کتاب شلوارهای وصله دار

[[page 14]]

انتهای پیام /*