مجله نوجوان 66 صفحه 12

کد : 132973 | تاریخ : 17/06/1395

داستان پهلوانی خسرو آقا یاری قسمت چهارم پهلوان آقا میرکاشانی توی قافله اضطراب و دلواپسی حکمفرما بود همه منتظر بازگشت رئیس قافله بودند . سر و کلۀ اصلان و یوسف که پیدا شد همه دور آن ها جمع شدند . اصلان در فکر بود و به سؤال های همسفرانش جواب درستی نمی داد؛ اما وقتی که حاج رئوف حقیقت را از او پرسید ، گفت : « والله حاج آقا نمی دونم چی بگم . همین قدر می دونم که این جوان یه آدم معمولی نیست . ظاهرش مثل شیر میمونه . سر نترسی هم داره . خیلی قرص و محکم جواب من رو داد . شاید همین طور که خودش میگه ، فقط یه مسافر غریب باشه . شاید هم خبرچین راهزنها باشه؛ اما خودش به من اطمینان داد که سر و سرّی با راهزنها نداره . » یکی از بازرگانها گفت : « نخیر آقا خودشه ! اون پشتش به راهزنها گرمه که با شما اینقدر قرص و محکم حرف زده وگرنه یه نفر آدم توی این بیابون که نمی تونه جلوی یه کاروان در بیاد . نباید بی احتیاطی کرد ، بهتره غافلگیرش کنیم . می ریزیم سرش ، دست و پایش رو می بندیم و با خودمون می بریمش . اون طوری خیالمون از هر جهت راحت می شه . » گروه زیادی از مسافرها ، حرف های مرد بازرگان را تأیید کردند . چند نفر از تفنگچیها هم جلو افتادند تا با کمک مردم ، غریبه را دستگیر کنند . سرو صدا و هیجان مردم باعث شده بود تا کسی صدای داد و فریاد های رئیس قافله را نشنود . جمعیت مستقیم به طرف مرد غریب پیش می رفتند . کاروان سالار که داد و بیداد را بدون نتیجه می دید ، سوار اسب شد و به تاخت خود را جلوی جمعیّت رساند و آن ها را متوقف کرد . اصلان آنچنان به خشم آمده بود و سر تفنگچیهایش داد می زد که صدایش در همۀ صحرا پیچیده بود : « کی به شما گفت که سر خود عمل کنید . دفعۀ دیگه کسی بخواد سر خود عمل بکنه از قافله بیرونش می کنم تا توی این بیابون از گشنگی و تشنگی تلف بشه . » تفنگچیها می خواستند به قافله برگردند که دوباره مرد بازرگان جلو آمد و روبه پیرمرد گفت : « اما اصلان خان ، ما نمی تونیم بذاریم مال و جونمون به خطر بیفته . باید قبل از واقعه به فکر علاج باشیم توی این بیابون اگه خودمون زود دست به کار نشیم ، کسی به دادمون نمی رسه . مال و دارایی مون به جهنم ، اگه گیر بیفتیم ، بچّه هامون رو یتیم می کنن . این مرد با این چیز هایی که شما گفتین ، حتماً خبرچین راهزنهاست . باید زودتر دستگیرش کنیم . مردم دوباره می خواستند به طرف غریبه حمله کنند؛ اما اصلان با اسب جلوی آن ها را گرفت و گفت : « گوشاتون رو باز کنید و خوب حرف های من رو بشنوید . هیچ کدوم از شما به اندازۀ من این بیابون را نمی شناسین . هیچ کس نمی تونه ادّعا بکنه که به اندازۀ من تجربۀ سفر داره و با راهزنها دست و پنجه نرم کرده . اگه می خواهید سلامت به مقصد برسید باید به حرف های من گوش کنید . من موهام رو تو آسیاب سفید نکردم . همۀ مردم کویر می دانند که اصلان چاروادار ، عمرش رو توی صحرا گذرونده . پس بهتره که بذارید من کارم رو بکنم و شماها رو سالم به مقصد برسونم . بابا جان با این سن و سال ، من آدم شناسم ، این مرد رو از نزدیک دیدم و باهاش حرف زدم . اولش که اون یه آدم معمولی نیست و شماها اگه صد نفر هم باشین از پس اون بر نمیاین . بعدش هم این که اگه اون همانطور که شماها می گین خبرچین باشه ، مطمئن باشید که تنها نیست و همین حالا دوستانش از دور ، ما و اون رو زیر نظر دارن . اگه بخواهید به اون حمله کنید ، جون همه مون به خطر می افته . بهتره که دست از سر این مرد بردارید و به حرفش اعتما کنید . ما باید راه خودمون را ادامه بدیم و برای درگیری با راهزنها خودمون رو آماده کنیم . » حاج آقا رئوف که خودش رو به جمعیت رسانده بود ، حرف های اصلان را تأیید کرد و بالاخره مردم به قافله برگشتند . آن روز را کاروان در سکوت و ترس و اضطراب گذراند . هیچ کس حال و حوصلۀ حرف زدن نداشت . با غروب آفتاب وقتی که هوا تاریک شد ، قافله که از قبل خود را آماده حرکت کرده بود ، آرام و بی صدا در کویر به راه افتاد . دو شب بود که قافله مثل حرکت نسیم ، نرم و بی صدا در صحرا حرکت می کرد و روزها را استراحت می کرد . مرد غریب هم با فاصله منزل به منزل همراه قافله حرکت می کرد . اگر حادثه ای پیش نمی آمد و همانطور حرکت می کردند ، یک روز دیگر به کاشان می رسیدند؛ امّا نگرانی همه عبور از گردنه عباس آباد بود . آنجا محل خوبی برای راهزنها بود که در پشت صخره ها کمین کنند و راه را بر

[[page 12]]

انتهای پیام /*