مجله نوجوان 66 صفحه 13

کد : 132974 | تاریخ : 17/06/1395

کاروانیان ببندند . پای کوه که رسیدند ، به دستور کاروانسالار قافله از حرکت ایستاد . اصلان به تفتگچیهایش آماده باش داد . اهالی قافله با چوب و چماق و شمشیر خودشان را آمادۀ نبرد کرده بودند . اصلان خان خطاب به همراهانش گفت : « جماعت راهزن همیشه پشت گردنه کمین می کنه . اگه آن ها گردنه رو بسته باشند به راحتی می توانند جلوی هر قافله ای را بگیرند . مااگر از گردنۀ عباس آباد به سلامت بگذریم خطر رو پشت سر گذاشته ایم . بعد از گردنه پل هنجن و بعدش هم شهر کاشانه . حالا هم دیگه فرقی نمی کنه که روز از گردنه رد بشیم یا شب . اگر راهزنها حمله کردند از چیزی نترسید خونسرد باشید کنار هم وایستید و از خودتون دفاع کنید اگه خوب از جلوشون در بیان ، بقیه شون فرار می کنند . دیگه خود دانین . » صحبت های اصلان که تمام شد ، قافله حرکت کردو آرام در کوه به راه افتاد از باریکه راهی که مال رو بود عبور می کردند . گردنه را بدون زحمت دور زدند . هیچ خبری از راهزنها نبود . قافله با خیال راحت از آن طرف گردنه در سراشیبی تندی افتاد که مستقیم به طرف پل هنجن می رفت . فاصله ای تا پل نمانده بود که صدای شلیک تیری بلند شد و راهزنها از بالای گردنه مثل اجل معلق سرازیر شدندو به طرف کاروان حمله کردند . حمله راهزنها آنقدر ناگهانی و غافلگیر کننده بود که تا مدت زمانی کسی نمی دانست چه باید بکند . عده ای که ترسیده بودند و می خواستند فرار کنند ، توی سرازیری نمی توانستند اسبهایشان را کنترل کنند و اسب و سوار به زمین می خوردند و روی هم می غلطیدند . چند ننفری که خیلی ترسیده بودند با اسب به داخل رودخانه افتاده بودند . راهزن های وحشی ، با ظاهر وحشتناک سوار بر اسبهای لخت در حالی که نعره می کشیدند با شمشیر و تفنگ به طرف آن ها حمله می کردند . صدای تیراندازی از هر دو طرف بلند بود . تفنگچیها که از صدای شیهۀ اسبها و فریاد مرد های در حال فرار خودشان هم وحشت کرده بودند بدون هدف تیر می انداختند و تیرهایشان به خطا می رفت . طولی نکشید که راهزنها با شمشیر های برهنه و گرز به قافله رسیدند و بی رحمانه شروع به کشتار مردم کردند . اصلان خان با عده ای از چاروادارها و تفنگچیهایش جلوی آن ها را گرفتند . تعدادی از تاجرها و شاگرد هایشان همراه با اصلان مشغول دفاع شدند ، اما حریف راهزن های وحشی نبودند . چیزی نمانده بود که همان جند نفری هم که مقاومت می کردند از پا در بیایند که ناگهان سواری از پشت سر راهزنها ظاهر شد . سوار دهنۀ اسبش را رها کرده بود وبه سرعت به طرف آن ها می تاخت . فلاخنی را در دست گرفته بود و دور سرش می چرخاند . هر بار که بند فلاخن را رها می کرد ، قلوه سنگی با سرعت به یکی از راهزنها می خورد و او را نقش بر زمین می کرد . چند نفر از راهزنها را به صورت بر زمین انداخت . اصلان که او را دید با تعجب گفت : « همون جوان غریبه . داره میاد کمک ما . » گروهی از راهزنها که متوجّه سوار شده بودند ، به طرف او برگشتند مرد جوان که به آن ها رسیده بود ، با راهزنها درگیر شد . با هر ضربۀ مشت یکی از آن ها را از میدان بدر می کرد . راهزنها را تار و مار می کرد . راهزنها مثل روباه هایی که از مقابل او فرار می کردند هر بار که دستش به کمر بند یکی از راهزنها بند می شد مثل پر کاه او را سر دست بلند و بر روی دیگران پرتاب می کرد . اهالی کاروان که با پیدا شدن حامی ، دل و جرأت خاصی پیدا کرده بودند ، به دزدها حمله کردند و با ضربات چوب و چماق ، دزدها را یکی یکی از پا درمی آوردند . رئیس راهزنها که دید اوضاع خطرناک شده ، پا به فرار گذاشت . امّا مرد جوان او را گرفت . با یک دست محکم گلوی او را گرفت و از زمین بلند کرد و بر صخره ای چسباند . بعد او را بر زمین انداخت ، خنجرش را از کمر درآورد ، گوش مرد راهزن را برید و کف دستش گذاشت و گفت : « نمی کشمت تا خودت رو به نایب حسین برسونی . وقتی که اونو پیدا کردی ، بهش بگو ، میر پهلوان کاشی گفت اینجا منطقۀ منه . بنده های خدایی که از این بیابون عبور می کنن در پناه جدّ من هستن . من هم برای دفاع از جان و مالِ بندگان خدا ، توی این صحرا ، همه جا هستم . از این به بعد هر کسی که بخواد مزاحم قافله ها بشه با من طرفه اگر گیر بیفتین پوست از کله تون می کنم . حالا زودتر برو و پیغام منو برسون . مرد راهزن وقتی که از دست پهلوان خلاص شد با سرعت پابه فرار گذاشت . اصلان و مردانش دور مرد جمع شده بودند؛ امّا کسی نمی دانست چه باید بگوید . چند نفری از بازرگانان به دست و پای پهلوان افتاده بودند و از او تشکر می کردند . به دستور اصلان زخمیها را جمع کردند و به سرعت قافله را سر و سامان دادند . عصر آن روز ، کاروان اصلان خان با حمایت پهلوان آقامیر کاشانی وارد شهر شد . مردمن کاشان که می دیدند ، بعد از مدتها ناامنی کاروانی به سلامت وارد شهر آن ها شده است ، با شربت و شیرینی از قافله پذیرایی کردند . چیزی نگذشت که ماجرای نبرد پهلوان آقامیر با راهزنها در شهر کاشان پیچید و مردم که از شجاعت پهلوان خود سر از پا نمی شناختند ، تمام شهر کاشان را چراغان کردند . در زورخانه هم جشن بزرگی بر پا شده بود . پهلوان رضا گرجی دوز ، پهلوان پیر شهر ، به آقامیر گفت : « آفرین پهلوان تو با این کارت همۀ ما رو رو سفید کردی . این عمل تو باید سرمشق همۀ پهلوانها باشه . اگه جوانمردان این شهر و شهر های دیگر از مردم پشتیبانی کنن . دیگه هیچ زورگویی جرأت نمی کنه که به آن ها ظلم و ستم کنه . » از آن رروز به بعد گروهی از پهلوانان و جوانمردان شهر داوطلب شدند که زیر نظر پهلوان ، حفاظت جان مردم و کاروانها را در برابر راهزنها به عهده بگیرد .

[[page 13]]

انتهای پیام /*